یک نفر هست، یعنی یک صدایی هست مدام در گوشم، هر وقت تنها می شوم، بیشتر میشود، آرام است اما...
میگوید دوستت دارم.
اوایل میترسیدم و به اطراف نگاه میکردم اما کسی نبود!
اما حالا عادت کرده ام.
فقط دوسال بعد از نمازهایم می گفتم: خدایا من دوستت دارم، انی احبک یا رب!
و سالهاست صدایی در گوشم تکرار میشود، بیشتر در اوج تنهایی و دلتنگی که میگوید دوستت دارم، حتی بیشتر از خودت!
دوستت دارم را با من بسیار بگو
دوستت دارم را از من بسیار بخواه!
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/2/9 - 12:19 ص : : : نظر
عشق هرکس یک چیز است، یکی به فرد، یکی به شهرت، یکی به کار و یکی...
و من آن یکی بودم که سال ها حسرت به دل معلم قرآن شدن را به دوش می کشیدم و پدری که آرزوی همیشگی اش برای آخرین فرزندش معلم قرآن شدن بود.
امروز به آرزویم رسیدم
به معجزه می مانست، هم تماس گرفتنشان, هم آزمونشان و هم اینک پذیرفته شدنم در مدارس قرآنی آموزش و پرورش.
پدر نیست
اما لبخندش را حس می کنم.
خدایا لیاقت هم بده.
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/2/3 - 11:33 ص : : : نظر
اولین باری بود که فرصت دیدن عروسی مختلط دست میداد، نه اقوام نزدیک بودیم که مجبور باشیم عکس العمل خاصی نشان بدهیم نه دوست من بود که مجبور باشم بروم جلو و سلام علیک کنم.
همه عزممان جزم به رفتن بود، اصلا بحث گناه بودنش هم در ذهنمان نبود، همه دوست داشتیم بدانیم عروسی مختلط چه طعمی دارد، شاید هم دروغ گفته بودن و مختلط نبود.
با همان دو دلی وارد مجلس شدیم، مثلا اسمش باغ بود، از در باغ که وارد شدیم، وسط اینهمه بی حجاب که به اکراه بعضیها شال به سرشان انداخته بودند، چهارتا چادری! نمیدانستم اصلا چرا رفته بودیم. در همان حال و هوا هنوز پا در باغ نگذاشته بودیم که برق رفت! به همین سادگی تمام مجلس ساکت شد، همه نشستند به میوه و شیرینی و شام و بعدش هم که برق آمد، دیر بود و ما باید میرفتیم و مجلس را ترک کردیم.
خدا را دوست دارم، بعضی جاها آنقدر اتفاقات جالبی را برایمان رقم میزند که فقط میتوانیم بخندیم و خوشحالم که نمردیم و عروسی مختلط هم رفتیم،
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/1/13 - 7:0 ص : : : نظر
امروز هم دوباره حرف از جنوب شد، از اینکه رفته اند و ما ماندهایم، نمیدانند تو هم اینجا هستی، نمی دانم چرا امسال خیلی ها به جنوب میروند، در استاتوسهایشان می نویسند: شلمچه/ دوکوهه/دهلاویه/... اما امروز یکی شان نوشته بود هویزه...
در هوای خودم بودم، خواستم از دلتنگیهای این ایام بنویسم، خوابی که از مادر و مادربزرگ دیده بودم، هق هق دلتنگیهایم اما صفحه باز نمیشد تا یاد یک چیز افتادم صفحه باز شد، اینجا قطع و وصل شدنهای مداوم اینترنت هم برای ما حکمت پیدا میکند. آنقدر باز نشد که حواسم جمع شد و یاد حرف تو افتادم که دعا میکردی، اینطور در خاطرم مانده که: خدایا این اسلحه را در دستان من به سرنوشت شمشیر در دستان حضرت علی علیه السلام تبدیل کن.
عیدی ات رسید، پیامت را گرفتم.
هر روز بیشتر به بودنت اعتقاد پیدا میکنم و تکرار میکنم: وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ: هرگز کسانى را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده اند که نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند. (آل عمران/169)
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/1/8 - 2:31 ص : : : نظر
شب عید است، همه میآیند و پیشاپیش عید مبارک میگویند، اما عید بی شما دونفر عید نیست. امروز با دیروز و پری روز چه فرقی دارد که من تبریک عید بگویم و بشنوم؟ بی چهرهی دوست داشتنیتو، بی دستهای گرم و مهربان بابا.
فکر لحظه تحویل سال دیوانهمان کرده، نه تو هستی که صورتمان را عاشقانه ببوسی و نه بابا هست که از بین قرآن عیدیهای متبرکمان را بدهد و ما جرات کنیم که صورتش را ببوسیم.
نیستید.
عید نیست.
دلتنگم
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/12/29 - 11:40 ص : : : نظر