زندگی هم سختی دارد هم راحتی، هرچند که تو فقط سختیهایش را ببینی، هرچند که در کشوری باشی که در حال گذار است و فقط در این بین مواظب این باشی که کسی از دستت گلایه نکند، دل کسی را نشکنی، سکوت بی مورد نکنی و حرف بیجا نزنی! من قرآن می خواندم و نوشته بود از رحمت خدا ناامید نشوید و استادمان می گفت مواظب باشید که شیطان امید را از شما نگیرد!
حرفهای استادم هر از گاهی در ذهنم تکرار میشود، حرفهایی که هر بار در کلاس اخلاق برایمان میزد، میشنیدیم، کم سن بودیم و فکر میکردیم که میشود به این راحتیها سختیهای زندگی را ندیده گرفت و فکر میکردیم که شیطان چطور میتواند انسان را ناامید کند؟ شیطان مگر میتواند به این راحتیها این سرمایه آدم را از او بگیرد و حالا که سختی زیاد شده و کم کم احساس می کنم چیزی در درونم دارد از دست می رود بیشتر یاد حرف استادم می افتم اما ناامید نیستم.
خدایا شیطان آمده و من منتظر معجزهام که خودت فرمودی: ان مع العسر یسری (انشراح/6)
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/10/27 - 4:39 ع : : : نظر
دیگر دوست ندارم کسی تولدم را تبریک بگوید، از گفتنش خوشحال نمی شوم. نه اینکه سنم بالا رفته و به همان مثلی رسیده ام که سنم جزو اسرارم باشد! نه!
بهانه ی تولدهایم رفته اند! نه پدری که شادباش روز تولدم را هرسال لحظه میلادم بگوید، بگوید که وقتی پرستار گفت متاسفانه اتاق دور سرش چرخید
ولی پرستار گفته بود متاسفانه دختر است! و پدرم جواب داده بود خدا را شکر که سالم است!
و نه مادری که بگوید پرستار پرسید میدانی بچه چیست؟ و او با خوشحالی گفته بود دختر!
یکه خورده بود که تو از کجا می دانی؟ گفته بود من از خدا خواسته بودم!
نیستید, بهانه های میلاد من!
دیگر دوست ندارم کسی بگوید تولدت مبارک!
از امسال تا آخر عمرم, روز میلادم به جای کادوی شما من برایتان گل می آورم و حرف های شیرینتان را که هرسال یکسان بود اما برای من هر سال شیرین تر از سالهای قبل را تکرار می کنم.
هرسال روز میلادم برایتان گل می آورم, گل و اشک
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/10/18 - 1:20 ص : : : نظر
بچه که بودم، یکی از تفریحات من و بچههای محل، دویدن زیر باران در کوچههای خاکی محلهمان بود. دوستش داشتم، حتی زمانی که خاک های محلهمان از نم باران به گل مینشست و گاهی تا زانو گِلی میشدیم. کوچهمان هنوز جوی آب نداشت، آب هم نداشتیم، پسرها دنبال تانکرهای آب میدویدند، تفریحات آن موقع عجیب بود، اما کوچههایمان تمیز بود و با همسایهها مشارکت زیادی داشتیم. مردها برای پر کردن آب تانکر و گاهی اوقات آب بیشتر گرفتن و زنها برای تمیزکردن کوچه خاکی.
بزرگتر که شدم، از جمله برنامههای ترک نشدهام، پیاده روی زیر نم باران، در خیابانهای محلهمان بود. آسفالتهای خیابان های محلهمان، که وقتی باران رویش سرازیر میشد، تلفیقی از بوی باران و قیرهای تازه، فضا را عجیب شاعرانه میکرد. در آن فضا بعضی زنهای محله به بهانهی جارو کردن جویهای آب که هر روز صبح تمیز میکردند، جارو به دست میآمدند زیر باران و مردها باران که تمام میشد، تازه یادشان میافتاد که زبالهها را باید جلوی در بگذارند، میآمدند و بوی تازگی هوا را با بوی زبالهها مخلوط میکردند و معجون عجیبی میشد پس از باران!
آن موقع کارگران شهرداری با ماشین زباله جمع کنشان، ساعت 9 به بعد میآمدند و اگر آخر ماه، ماهیانه نمیدادیم، دیگر سطل آشغالمان را هم نمیدیدیم. میانداختند داخل ماشین، قاطی آشغالها و دیگر سطلها! و کوچههایمان شبهای آخر ماه به خاطر گرفتن ماهیانه، تمیزتر از همیشه بود.
اما الان چندسالی است که باران روی آسفالتهای تازه، صندلیهای سنگی، چراغهای لوکس و زیبا که فضای دونفره را به تصویر میکشد، میبارد. کارگران شهرداری، جویهای آب را همیشه جارو میکنند و زبالهها سر خیابان در سطلها جای میگیرد و اگر جلوی خانهای، جوی آب گرفته باشد، نه برای صاحبخانه مهم است و نه برای همسایهها، آنقدر خواهد ماند که کارگرشهرداری گذرش بیفتد، ببیند و راه را باز کند. کسی حس نمیکند که شاید کیسه زبالهاش باز شده و تا چندقدمیاش زبالهها به زمین ریخته! چه اهمیتی دارد؟ کارگر شهرداری تمیز میکند! بچههایی که با شادی و شوق از مدرسه میآیند و زبالههای میانوعدههای خود را، کنار دست والدینشان، در خیابان میریزند به خیال آنکه اینها مسئول ریختن زبالهاند و کارگران شهرداری مسئول جمع کردندش! که جمع هم میکنند، تمیز هم میکنند، خیلی سریع و زود.
اما من همان کودک کوچههای خاکی هستم که از این مکانیزه شدنمان دلگیرم! این بیتفاوتی را که میبینم، با خودم فکر میکنم که نکند ما فراموش کردهایم که در تمیزی شهر سهم داریم؟ یا نکند این تکلیف از روی دوش ما ساقط شده است و من بیخبرم؟ و مدتهاست که شعار «شهرما خانهی ما» که به طنز میگفتیم«شهرداری صاحبخانهی ما» به گوشم غریبه شده است!
دستم به کیبورد است که به ذهنم میرسد:«أَ یَحْسَبُ اْلإِنْسانُ أَنْ یُتْرَکَ سُدًی؛ آیا انسان پندارد که آزاد و رها و بی مسئولیت است؟» (36/قیامت)
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/10/15 - 2:1 ص : : : نظر
خوبی جستجوهای گاه و بیگاه در اینترنت پیدا کردن سایتها،وبلاگها و یا جملاتی است که هر کدام باب جدیدی از معارف را برای انسان باز میکند.
گاهی از گودر به یک جمله زیبا میرسم، گاهی از لینک در لینکهای وبلاگهای مختلف به سایتی پرمفهوم.
نوشته بود، بهشت مسلمین، به نظرم رسید که منظورش بهشت زهرا«س» است اما اساس کار بر آیات و روایات بود و اگر در زندگی به آن عمل کنیم، همیندنیا هم بهشت مسلمین است.
ساده و صمیمی مینویسند، تولبار هم دارند که وقتی نصب کنی هم آخرین به روز رسانی سایت هست، هم بعضی امکانات جانبیاش.
یک لحظه با قرآنش، یک آیه همراه با ترجمهاش است: وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ: و من نفس خود را تبرئه نمیکنم چرا که نفس قطعا به بدى امر میکند مگر کسى را که خدا رحم کند زیرا پروردگار من آمرزنده مهربان است.(یوسف/53)
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/10/5 - 2:34 ع : : : نظر
به نماز جمعه رفته بودیم و خطبه اول نماز، امام جمعه مصلی حرم شاه عبدالعظیم صحبت که میکردند، یک نکته برایم آشنا بود اما عجیب در گوشم صدا میکرد. از فضایل سید الساجدین«علیه السلام» بود. اینکه هرچه پیش میآمد سجده شکر میکردند. به خیر، به توفیق طاعت، به خوشی، به سلامتی، به رد شدن بیماری، به ...
و بعد از آن سجده شکر برایم مصداقی تر شده است، این روزها بیشتر فکر میکنم که خدای خوبی دارم.
فاذکرونی اذکرکم واشکروا لی ...: پس ای مومنان ،مرا یاد کنید ،یادتان می کنم و سپاسگذاری کنید. (بقره/152)
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/9/29 - 1:54 ص : : : نظر