سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از بلاگ تا کربلا -->

بغلش کردم، مدام می بوسیدمش، سیری نداشت برایم. دست های کوچکش برایم آشنا بود. او هم با آن لپ های قرمز شده اش نگاهم می کرد و می خندید.

مادر از دور هر دوی ما را می دید.

گفتم: اسمش را چه گذاشته اید؟ گفت: صلات، اما تو میتوانی صلاح هم صدایش کنی.

گفتم: چرا صلات؟ گفت: اسم قشنگی است، شایسته دخترم است.

خوشحالی ام برای داشتن خواهری دوماهه که به اندازه کودکان شش ماهه جسه داشت، قابل وصف نیست.

کمی که با او بازی کردم، بابا هم از در آمد، او هم می خندید.

هر دو از زندگیشان راضی بودند، هر دو خوشحال بودند و صلات دختر زیبایی بود.


از خواب که بیدار شدم تازه یادم افتاد، دوماه است که به تقلید پدر و مادرم خود را ملزم کرده ام که تعقیبات نمازهایم را بخوانم و صلات دوماهه بود...




  • کلمات کلیدی : مکاشفات
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/7/24 - 1:26 ص : : : نظر


    خیلی وقت بود که دعا نکرده بودم اما از صبح به دلم افتاده بود که شبی دست بر دعا بردارم! (ما شبی دست براریم و دعایی بکنیم )

    از طرفی از صبح گفته بودند اولین روز هفته دفاع مقدس است و مراسم رژه برپاست به همین خاطر بهشت زهرا بسته است و میدانستم که عصر باز می شود، پس نزدیک عصر به راه افتادیم چراکه تجدید عهد با والدین در روز جمعه نباید ترک بشود، هرچه باشد زحمتمان را کشیده اند.

    مسیر مثل همیشه بود اما به پیچ آزادگان که رسیدیم (همان که می رود به سمت بهشت زهرا)، مسیر را بسته بودند، پلیس گفت بروید آزادگان شرق! رفتیم، باز هم بسته بود.

    برگشتیم.

    در راه بازگشت یاد امام زاده علی اکبر افتادم (همان نزدیکی است)، گفتم به نیابت از والدین به آنجا برویم و بقیه قبول کردند.

    وارد حرم که شدیم، ضریح را که دیدم، تازه یاد حرف دلم افتادم و از او خواستم که همراه من دعا کند چون به قید فوریت طلبیده بود.

    هم مصرع را میخواندم، هم یاد آیه قرآن افتاده بودم و هم یاد ملتمسین دعا که خدا خودش واسطه کردن را یا داده:

    قَالُواْ یَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا کُنَّا خَاطِئِینَ: گفتند : ای پدر برای گناهان ما آمرزش بخواه که ما خطاکار بوده ایم(یوسف/97)

     


  • کلمات کلیدی : قرآن
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/7/1 - 7:42 ع : : : نظر