سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از بلاگ تا کربلا -->

چندروزی هست ذکر لبم شده، یادداشت سردبیری باب الجواد را که داشتم مینوشتم هم ذکر لبم بود، حالا هم که میخواهم بنویسم باز ذکر لبم است،

 

همه دارند به پابوسی تو می آیند، طبق معمول من بی سر و پا جاماندم...

 

از کربلا فقط حسرتش یادم مانده است! این روزها دلم کربلاست، کاظمین است، نجف می رود و می آید!

 

نمی طلبی آقا؟


  • کلمات کلیدی : دل‏نوشته
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 92/9/28 - 2:41 ص : : : نظر


    گفته بودند فقط چند دقیقه کار داریم، بیاید دم در اداره  و برگردید. ما هم اهل محل بودیم و هر کدام با لباس های دم دستی آمده بودیم.

    به محل که رسیدیم گفتند باید به جای دیگری بروید و حداقل سه ساعت همراه ما باشید!

    هیچکس آماده نبود، یکی با مادرش آمده بود که مجبور شد مادرش را راهی کند، یکی دیگر با ماشینش آمده بود که مجبور به پارک ان شد و تا آخر دلش با ماشینش بود، یکی با دوستش قرار داشت و مجبور شد قرار را بهم بزند، یکی پول نداشت و برای برگشت مجبور شد پول قرض کند، همه آقایون هم تیشرت پوشیده بودند، لباسی که مناسب شرکت در مراسم نبود!

    مراسم اجباری، سه ساعت بیشتر نبود اما کل زندگی ما را بهم ریخت! هیچکدام لباس مناسب آن مراسم را نپوشیده بودیم، فقط همان یک نفر که رابط بود و میدانست که قرار است سه ساعت در یک مراسم شرکت کنیم، لباس و شرایط مناسب داشت.

    هنوز هم ذهنم درگیر آن روز است، خدایا نکند یک دفعه سوت پایان زندگی خورده شود و ما آماده سفر نباشیم


  • کلمات کلیدی : دلنوشته
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 92/6/9 - 3:7 ص : : : نظر


    گرسنه بود، گریه می کرد، نق میزد، بغلش میکردیم هم آرام نمیگرفت، مادر سنگ دلش هم بود، گفتم رحم کن بچه گرسنه است، گفت نه به شیشه خشک عادت کرده باید از سرش بیفته!

    گفتم خب، می خواد بهش بده، گفت نه بعدا مشکل عاطفی پیدا میکنه و از من میپرسه که چرا قبول کردم درخواستشو!

    بچه گریه میکرد، دلمون ریش شده بود و مادرش هم دیدم ریز ریز اشکش داره جاری میشه اما سرش را طرف دیگری گرفته بود و آروم تکرار میکرد: بچه باید شیر مادرشو بخوره!

    خدایا تو هم از این سخت گیری ها داری؟

    زیاد طول نکشید، بچه 2-3 ماهه به بغل مادرش برگشت، ما کی برمی گردیم ها؟

    ماه مهمونیت آدم نشیم پس کی آدم بشیم؟


  • کلمات کلیدی : دلنوشته
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 92/4/30 - 2:25 ص : : : نظر


    مترو یکی از خسته کننده ترین وسایل نقلیه است که لذت دیدن و لمس بهار را از آدم می گیرد. این جاست که سرگرمی های سبک و آسان طرفدار بیشتری دارند.

    مترو سوارهای حرفه ای از همان اول که وارد قطار می‌شوند سریع سرگرمیشان را استفاده می‌کنند. بعضی می‌خوابند، بعضی کتاب می خوانند، بعضی آهنگ گوش می‌دهند و برخی هم به بقیه نگاه می‌کنند.

    اما کار قالب متروسوارها استفاده از موبایل است، خواه موسیقی گوش بدهند، خواه پیامک ارسال کنند و یا تماس تلفنی برقرار کنند.

    من هم که حرفه ای...

    بعد از مدتها سوار قطار شده بودم، سریع گوشی را برداشتم و قرآن متنی نصب شده در گوشی را باز کردم و شروع به خواندن کردم ...

    قُلْ مَا یَعْبَأُ بِکُمْ رَبِّی لَوْلَا دُعَاؤُکُمْ فَقَدْ کَذَّبْتُمْ فَسَوْفَ یَکُونُ لِزَامًا: بگو اگر دعاى شما نباشد پروردگارم هیچ اعتنایى به شما نمى‏کند در حقیقت‏شما به تکذیب پرداخته‏اید و به زودى [عذاب بر شما] لازم خواهد شد. (فرقان/77)

     

     

     

     


  • کلمات کلیدی : دلنوشته
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 92/1/25 - 11:24 ع : : : نظر


    آقای چراغ نیا من را نشان داد و گفت: یکی از برگزیدگان است، از ایشان مصاحبه بگیرید! گزارشگر به سمتم آمد و قبل از هر سوالی پرسید: شما کدام بخش برگزیده شدید؟

    با تعجب نگاهی به آقای چراغ نیا کردم و گفتم: نمیدانم! میشود از لیست بگویید کدام بخش است؟

    گزارشگر تعجب کرد و گفت: چه جالب شما دعوت شدید اما نمی دانید کدام بخش است! بعد خندید و گفت سوژه خوبی برای مصاحبه است.

    من هم لبخند زدم، نه برای حرفی که زده بودم و یا شنیده بودم، برای اینکه اینهمه راه را تا تبریز آمده بودم بی آنکه بدانم در کدام بخش حائز رتبه  و یا حتی نفر چندم شده ام!

    در اصل هم برایم فرقی نداشت، همین که «چندلحظه» در بخشی از جشنواره ای که شاید این سبک نگارش هدیه آن باشد، برگزیده شده بود، برایم کافی بود

    و لله الحمد


  • کلمات کلیدی : دلنوشته
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/12/4 - 2:50 ص : : : نظر

       1   2   3   4   5   >>   >