اولین باری بود که فرصت دیدن عروسی مختلط دست میداد، نه اقوام نزدیک بودیم که مجبور باشیم عکس العمل خاصی نشان بدهیم نه دوست من بود که مجبور باشم بروم جلو و سلام علیک کنم.
همه عزممان جزم به رفتن بود، اصلا بحث گناه بودنش هم در ذهنمان نبود، همه دوست داشتیم بدانیم عروسی مختلط چه طعمی دارد، شاید هم دروغ گفته بودن و مختلط نبود.
با همان دو دلی وارد مجلس شدیم، مثلا اسمش باغ بود، از در باغ که وارد شدیم، وسط اینهمه بی حجاب که به اکراه بعضیها شال به سرشان انداخته بودند، چهارتا چادری! نمیدانستم اصلا چرا رفته بودیم. در همان حال و هوا هنوز پا در باغ نگذاشته بودیم که برق رفت! به همین سادگی تمام مجلس ساکت شد، همه نشستند به میوه و شیرینی و شام و بعدش هم که برق آمد، دیر بود و ما باید میرفتیم و مجلس را ترک کردیم.
خدا را دوست دارم، بعضی جاها آنقدر اتفاقات جالبی را برایمان رقم میزند که فقط میتوانیم بخندیم و خوشحالم که نمردیم و عروسی مختلط هم رفتیم،
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/1/13 - 7:0 ص : : : نظر