سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از بلاگ تا کربلا -->

عذاب وجدانعذاب وجدان راحتم نمیگذارد، لحظه آخر نگاهشان که می کردم نگاهم را دزدیم؟ نه اصلا نگاهشان نکردم! نه نگاهشان نکردم!

نگذاشتم لحظه آخری در کار باشد که... نگذاشتم ناراحت تر بشوم، اما شدم.

نمی‌شد، نمی توانستم، حتی بازیافت هم گفت نمیتوانیم بگیریم، بروید شنبه بیایید، و ما با پرایدی پر از کتاب و کارتن و کاغذباطله چه باید می کردیم؟

عصر روز پنجشنبه بود و ما دستمان به جایی بند نبود...

و شد آنچه نباید می شد...


  • کلمات کلیدی : تلخیات
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 94/5/2 - 10:46 ع : : : نظر