ساعت دیگر نزدیک صبح هم نیست، خود صبح است، اصلا خوابم نمی آید، روز میلادم است! چند وبلاگ خواندم و حالا جو زده شده و میخواهم لحظه را ثبت کنم. اما نمیدانم از غم بگویم یا از شادی یا از مرور خاطرات این یک ساله که در عین سرگردانی گذشت!
تنها خوشحالیم راه اندازی «باب الکریمه» در این یک سال است و صدالبته خلاصی از دفاع پایان نامه ارشدم. آشنایی با چند نفر از نویسندگان و خاص الخاص شگفتی ام از امسال، آشنایی با چند برنامه نویس و نیز گرافیست های جدید و خوش قول بود.
تجربه موفق در پشت سر گذاشتن دو نمایشگاه و تصمیمات جدیدی که برای بهبود روند باب الجواد و کریمه گرفتیم و ...
نه...
بیشتر که فکر میکنم میبینم چندان هم سال بدی نداشتم، اصلا بد نبود، به فضل الهی خوب بود، ان شالله سال بعد بهتر باشد.
تولدم مبارک
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/10/16 - 4:35 ص : : : نظر
گفت: روز زن شده؟
گفتم: نه، شنبه است.
گفت: آخه یه آقایی میگفت برای خانمم میخوام هدیه بگیرم، فکر کنم 18م بوده ها!
گفتم: نه 23وم هست اینو میدونم
گفت: ثابته یا میچرخه؟
دوستم گفت: نه دیگه، قمریه، به میلاد حضرت زهراس، میچرخه.
چیزی نگفت، ما هم چیزی نگفتیم اما مانده بودیم در ابهام اینکه کسی در ایران هست و هنوز نمی داند روز زن به اسم چه کسی است؟
پی نوشت:
مکالمه با یک زن، تحصیلکردهی مسیحی ساکن تهران بود.
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/2/23 - 12:44 ص : : : نظر
عشق هرکس یک چیز است، یکی به فرد، یکی به شهرت، یکی به کار و یکی...
و من آن یکی بودم که سال ها حسرت به دل معلم قرآن شدن را به دوش می کشیدم و پدری که آرزوی همیشگی اش برای آخرین فرزندش معلم قرآن شدن بود.
امروز به آرزویم رسیدم
به معجزه می مانست، هم تماس گرفتنشان, هم آزمونشان و هم اینک پذیرفته شدنم در مدارس قرآنی آموزش و پرورش.
پدر نیست
اما لبخندش را حس می کنم.
خدایا لیاقت هم بده.
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/2/3 - 11:33 ص : : : نظر
دیگر دوست ندارم کسی تولدم را تبریک بگوید، از گفتنش خوشحال نمی شوم. نه اینکه سنم بالا رفته و به همان مثلی رسیده ام که سنم جزو اسرارم باشد! نه!
بهانه ی تولدهایم رفته اند! نه پدری که شادباش روز تولدم را هرسال لحظه میلادم بگوید، بگوید که وقتی پرستار گفت متاسفانه اتاق دور سرش چرخید
ولی پرستار گفته بود متاسفانه دختر است! و پدرم جواب داده بود خدا را شکر که سالم است!
و نه مادری که بگوید پرستار پرسید میدانی بچه چیست؟ و او با خوشحالی گفته بود دختر!
یکه خورده بود که تو از کجا می دانی؟ گفته بود من از خدا خواسته بودم!
نیستید, بهانه های میلاد من!
دیگر دوست ندارم کسی بگوید تولدت مبارک!
از امسال تا آخر عمرم, روز میلادم به جای کادوی شما من برایتان گل می آورم و حرف های شیرینتان را که هرسال یکسان بود اما برای من هر سال شیرین تر از سالهای قبل را تکرار می کنم.
هرسال روز میلادم برایتان گل می آورم, گل و اشک
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/10/18 - 1:20 ص : : : نظر
تمام مسیر رفت و برگشت منتظر فرصت بودم تا از این سفر معنوی بنویسم، اما حالا که فرصت هست، به بهت رسیده ام
یکی از دوستان که قبلا رفته بود گفت بیایی چند روز که بگذرد دیگر باور نمیکنی که یک هفته آنجا مهمانشان بودی و آن وقت اشک مهمان همیشگیات میشود!
هنوز چند روز نگذشته اما حال عجیبی دارم: بهت، غم، دلتنگی، اینجا همه چیز سیاه است، تاریک است، دلم نجف میخواهد، کربلا، کاظمین، دلم مظلومیت سامرا را میخواهد و گرمایش را که پوست را میسوزاند یعنی با پای دل بیا!
دلم در بین الحرمین ماند، آنجا که در ذهنم تکرار میشد، فخلع نعلیک:
... فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ ...: ... پاىپوش خویش بیرون آور که تو در وادى مقدس ...هستى. (12/طه)
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/5/5 - 2:11 ع : : : نظر