این روزها حال مادری را دارم که دلبندش را برای خوب درس خواندن و پیشرفت به مدرسه ای دور فرستاده است و دلش برای او تنگ شده و مدام خود را دلداری می دهد که این بهترین کاری بود که میتونستم انجام بدهم.
دوستان باوفایم این روزها می آیند و سراغم را میگیرند، چه با تماس با گوشیم چه ارسال پیامک و پی ام و آفلاین و فقط یک چیز را به آنها می گویم: کار تمام وقت پیدا کرده ام و مشغول به کار شده ام و اینجا دسترسی به اینترنت ندارم.
اما خدا از دلم خبر دارد!
کاری که نه به رشته ام مربوط است و نه به اینهمه سال درس خواندنم و نه به هیچ هنر دیگری که اینهمه سال برای کسب کردنشان زمان گذاشته ام و این بزرگترین دردی است که این روزها تحمل میکنم!
زندگی است دیگر باید بگذرد، بفهم!
و همدمم این روزها این آیه قرآن است: ان مع العسر یسری: به راستی به همراه هر سختی آسانی ای است(الشرح/6).
البته کم کم دارم با خواندن اخت شده ام و این شاید همان آسانی باشد که همراه سختی است، والله اعلم
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 92/2/8 - 10:44 ع : : : نظر
کل خانه تکانی مرورگر است! از جمع کردن وسایل برای تمیز کردن گرفته تا شام و ناهارش...
تک تک وسایل را که باز میکنیم یاد شما می افتیم، با هر کدام یک یا چند خاطره زنده می شود، ما غریبانه با هم حرف میزنیم و بعد خیره می شویم به آن وسایل و سکوت میکنیم، اما وقتی به هم نگاه میکنیم سعی میکنیم بخندیم ولی اشک گرم روی صورتها را که نمیتوانیم پنهان کنیم، غصه مان میگیرد.
بعد یاد حرف مامان می افتیم که میگفت دختر که گریه نمیکند! و حرف شما که میگفتی چی شده، اشکتان را نبینم... حتی یاد حرف های مادربزرگ که میگفت از شادی شما خوشحالم...
کاش هیچوقت سنت خانه تکانی نبود که ما اینقدر مجبور نباشیم خاطرات را ورق بزنیم!
این روزها «هانیکو» را هم دوباره پخش میکنند و ما حسرت زده مقابلش می نشینیم و سعی میکنیم شما را در آنجا بببینیم و به او حسادت کنیم که پدر و مادرش، پدر بزرگ و مادربزرگش هستند و شادی مادرش و دلجویی های پدرش و حمایتهای مادربزرگش چقدر جای خالی شما را بیشتر میکند، والدین...
یاد شما کم بود، خانه تکانی یاد والدین شما را هم زنده کرده است.
چندروزیست که در نمازم میگویم:رب الغفر لی و لوالدی و لوالدی والدیه...
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/12/26 - 2:29 ص : : : نظر
(بعد نوشت: دوستانی یادداشت را خواندند و گفتند که کاش اسمی از کسی نمی آوردی، اما من قصدم جسارت به ساحت مقدس بزرگواری نبوده و برای اینکه خدای نکرده از کسی چهره بدی ترسیم نکرده باشم، اسامی را حذف کردم)
یک روز باید این اتفاق می افتاد و آن روز بعد از مدتهای مدیدی که با خودم کلنجار رفتم، فرا رسید، همین امروز!
از حضورم در فضای مجازی چندسالی می گذرد و در این سال های کوتاه اما پر فراز و نشیب که همزمان با تحصیلات در کارشناسی ارشدم بود، تجربه های زیادی کسب کردم.
انسان های زیادی به زندگیم پای گذاشتند و انسان های زیادتری از زندگیم رفتند. انسان های زیادی با خنده هایم خندیدند و ماندند و انسان های زیادی با اشک هایم رفتند و هیچ وقت برنگشتند.
حضور در فضای مجازی با احساس رسالت در حوزه زنان و اصولا مطالعات زنان که رشته دانشگاهیم بود، بار تکلیفی که باید در این فضا ادا می کردم را بیشتر کرد، اما با چرخی چندساله در میان گروه ها و فعالان حوزه زنان در فضای اینترنت، دیگر فکر میکنم جایی برای من نیست و این فضا به حدی از اشباع رسیده است که هرچه جلوتر بروم، یا به یک اشنا برخورد می کنم یا به دیوار می رسم!
شاید باید منتظر یک گروه جدید باشم، شاید هم توقع من از فضای زنان آن چیزی که فکر میکردم نبود، اما حضور زنانه در این فضا را در چند بخش دیدم و حس کردم.
1. با حضورم به عنوان یادداشت نویس و بعد دبیر بخش و سرانجام سردبیری در چارقد، به این باور رسیدم که وقتی مسئولی احساس کارگروهی نداشته باشد، سایت و یا حتی وبلاگ هم که باشد، هیچوقت پیشرفت نمی کند. چارقد تجربه خوب من بود.
فضای چارقد آن زمان یعنی سال 88، همراه با فراز و نشیب های زیادی بود که من فکر می کنم، آن زمان باید کسی قابل تر از من که با نویسنده های قوی ارتباط برقرار میکرد، می آمد که نیامده بود. اما سرفصل های چارقد هیچوقت آنچه که برایم به نام مطالبات زنان محسوب می شود، نبود.
2. همزمان با آن، خبرنگار دخت ایران شدن، تجربه جدیدی بود که برایم سرفصل های جدیدی را باز کرد، نوع نگاه و رفتار زنانه در کار را در آنجا به خوبی حس کردم، یک زن مسئولیت اجرایی کار را داشت، ماهنامه ای که به جهت ماهنامه بودنش و اینکه هر شماره یک موضوع دارد، برقراری ارتباط با مخاطب عام را برایم مشکل می کرد.
3. وفا که آن زمان ایونا بود، شاید همان سال 88 یا 89، برایم اعجاب انگیز بود، تنها خبرگزاری زنان که فقط با یکبار رفتن و دیدن از اعجباش کم شد، خبرهایش به نظرم جدی و کارساز نبود، هرچند که خانم چک در مصاحبه با من گفت که کارهای زیربنایی در حوزه زنان کرده است، اما ایونای آن زمان چنگی به دلم نزد، حتی وفا هم کاری از پیش نبرد.
4. زنان پرس می توانست تجربه سومم در این فضا باشد، اما نشد!
5. نمیدانم سنگ بنای مهرخانه چه سالی گذاشته شد، اما تجربه تاریخی من با آن ها شهریور 90 بود که قرار شد بروم و فکر بکنم اما نتوانستم قبول کنم! ولی روند رو به رشدی را برایشان آرزومندم.
6. با اصرار فراوان در همان بهمن 90 وارد مجموعه ای شدم که هنوز هم مشخص نکرده اند که چه زمانی خروجی خواهند داد و البته کار در آنجا هم برگی از زندگی تخصصی من در حوزه زنان بود، مجموعه ای همراه با سختی ها و دشواری های زیادی که پشت سر گذاشتیم و دست آخر به قول آقایی که میگفت باید ببینم زحمت شما چقدر ارزش دارد تا 3500 را 4000 تومان بکنیم یا نه، عطای آن جا را به لقایش بخشیدم.
7. به دخت تجربه دورادور من بود، هیچوقت امتحانش نکردم، حتی نگذاشتم که به حد یک تماس برسد، آنچه از بهدخت شنیده بودم و از سطح مطالبش برداشت کرده بودم، اجازه کمترین ریسک را هم از من گرفت، فقط همیشه دورادور برای پیشرفتشان دعا می کنم.
8. و آخرین مجموعه ای که پایان بخش تمام فعالیت های من در حوزه زنان است و شاید عامل اصلی این پریشان گویی ها، انجمن زنان مبارز مسلمان است که به گفته یکی از اعضای شورای هیات مدیره اش، تجربه ای در این جا خواهی داشت که همیشه در یادت خواهد ماند، اعضای فعال این انجمن، زنان بسیار مهربان و فداکاری هستند که بودن در کنارشان نکات بسیاری را برایم مشخص کرد، درس های بزرگی گرفتم که هیچوقت فراموش نخواهم کرد.
من به جمع بندی در حوزه زنان رسیده ام، دو هفته نامه الکترونیکی باب الکریمه تنها و تنها فعالیت من در حوزه زنان خواهد بود، دیگر نه طرحی در این حوزه خواهم داد نه دغدغه زنان به شکلی که مرسوم داشتم را خواهم داشت.
شاعر چه زیبا گفت:
ما را رها کنید در این رنج بی حساب با قلب پاره پاره و با سینه ای کباب
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/9/7 - 1:39 ص : : : نظر
چشمانم را اشک گرفته بود اما دلیلش را نمی فهمید، بچه ها گفتند دستش را رها کن دردش آمده! او هم ترسید، می خواست دستش را از دستم دور کند، مقاومت نکردم اما دوست هم نداشتم دستش را به عقب بکشد، دستانش مرا یاد تو انداخته بود، تو... پدرم
که هر از گاهی انگشتانم را به انگشتانت گره می زدم و یک دسته مثل مردها اما در آسمان مشت می انداختیم و این اواخر می گفتم ببین هنوز زور داری
هنوز من ضعیفم
و می خندیدیم باهم
از بچگی عادت داشتم، یادت هست؟ بیشتر وقت ها موقع رد شدن از خیابان بود که بهانه داشتم و تمام انگشتانم گره در یک انگشتت می شد, تو همیشه پر زور بودی و با هم راه می رفتیم, با هم...
دلتنگی مگر بهانه می خواهد؟
حتی دست های عمو هم مرا یاد تو می اندازد.
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/2/11 - 11:21 ع : : : نظر
شب عید است، همه میآیند و پیشاپیش عید مبارک میگویند، اما عید بی شما دونفر عید نیست. امروز با دیروز و پری روز چه فرقی دارد که من تبریک عید بگویم و بشنوم؟ بی چهرهی دوست داشتنیتو، بی دستهای گرم و مهربان بابا.
فکر لحظه تحویل سال دیوانهمان کرده، نه تو هستی که صورتمان را عاشقانه ببوسی و نه بابا هست که از بین قرآن عیدیهای متبرکمان را بدهد و ما جرات کنیم که صورتش را ببوسیم.
نیستید.
عید نیست.
دلتنگم
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/12/29 - 11:40 ص : : : نظر