سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از بلاگ تا کربلا -->

چشمانم را اشک گرفته بود اما دلیلش را نمی فهمید، بچه ها گفتند دستش را رها کن دردش آمده! او هم ترسید، می خواست دستش را از دستم دور کند، مقاومت نکردم اما دوست هم نداشتم دستش را به عقب بکشد، دستانش مرا یاد تو انداخته بود، تو... پدرم

که هر از گاهی انگشتانم را به انگشتانت گره می زدم و یک دسته مثل مردها اما در آسمان مشت می انداختیم و این اواخر می گفتم ببین هنوز زور داری

هنوز من ضعیفم

و می خندیدیم باهم

از بچگی عادت داشتم، یادت هست؟ بیشتر وقت ها موقع رد شدن از خیابان بود که بهانه داشتم و تمام انگشتانم گره در یک انگشتت می شد, تو همیشه پر زور بودی و با هم راه می رفتیم, با هم...

دلتنگی مگر بهانه می خواهد؟

حتی دست های عمو هم مرا یاد تو می اندازد.


 


  • کلمات کلیدی : تلخیات
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/2/11 - 11:21 ع : : : نظر