سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از بلاگ تا کربلا -->

اولین بار بود و نمی‌دانستم که چطور باید بشویمش! دستمال و سطل پر از کف و ظرفی پر از آب. از سمت راست شروع کردم، خاک خالی بود، نه گل بود، گل خالص!

می‌شستم و گاهی مجبور می‌شدم بارها دستمال را بکشم تا لکه‌ها برود و برق بزند، بعد نوبت به شیشه‌ها رسید، دستمال مناسب یافتم و کشیدم، نباید رد دستمال می‌ماند وگرنه موقع رانندگی اذیت کننده می‌شد، پرز هم نباید به جا می‌گذاشت که بعد سرنشینان در دیدشان خللی پیش نیاید و اذیت نشوند. ماشین

بعد که تمام شد، قرآن را باز کردم، قرآنی که خودشان داده ‌بودند، روی ماشین بود و بالای سر راننده باید قرار می‌گرفت، بازش کردم، دوست داشتم آیه‌ای باشد برای همیشه‌ی ماشین‌سواری‌ام. اما دعای سفر بود و چه زیبا بود.  

اَللّهُمَّ اِنّى اَسْتَوْدِعُکَ الْیَوْمَ...: خدایا من خود را در این روز به عنوان ودیعت به تو سپردم، خودم و خاندانم و مال و فرزندانم و هر که را با من راهى دارد حاضرشان و غائبشان را خدایا حفظ کن ما را به حفظ ایمان و نگهبان بر ما باش. خدایا ما را در کنف رحمت خویش قرار ده و فضلت را از ما سلب مفرما که ما به تو مشتاقیم. خدایا به تو پناه بریم از رنج سفر و اندوهناک برگشتن و بدى دیدار در خاندان و مال و فرزند در دنیا و آخرت. خدایا من به تو رو کنم در این رو کردن به خاطر این که جویاى خشنودى تو و تقرب جستن به درگاهت هستم. خدایا پس مرا به آرزویم و آنچه از تو و اولیائت است برسان. امید دارم اى مهربان‌ترین مهربانان.


تسبیح را هم گذاشتم که هم ذکر باشد هم زیبایی، از کربلا به سوغات آمده است. ذکر باشد که یادم باشد این همه را خدا داده است و یاد آیه‌ای افتادم که همیشه می‌خوانمش: 

«... سُبْحانَ الَّذِى سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما کُنّا لَهُ مُقْرِنِینَ: منزّه است خدایى که این مرکب را براى ما مسخَّر ساخت، و گرنه ما توان آن را نداشتیم.»(زخرف/13)



  • کلمات کلیدی : قرآن
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 89/12/28 - 8:35 ع : : : نظر


    یا رحمن

     

    «هل جزاء الاحسان الا الاحسان: آیا جواب نیکی جز نیکی است؟» (الرحمن/60)

     

    دسته گلو من در جواب خوبی‌ای که آشنایان اینترنتی برای وبلاگ‌هایم کردند و چیزی نخواستند چه می‌توانستم انجام بدهم جز این که برایشان دعای خیر کنم به لطفی که کرده اند و گره از مشکلاتم باز کردند، خدا گره از مشکلاتشان باز کند.

     از کسی که خود را ملک الموت نامیده‌است و همچون ملک‌الموت مخفیانه کار می‌کند، به ناگاه غافلگیر می‌کند و غافلگیری‌اش همچون همان کمک‌هایی که برای وبلاگم کرد، دوست داشتنی و قابل تقدیر است. به تمام لطف‌هایی که به وبلاگ‌هایم کرد، دعا می‌کنم که در زندگی همچون ملک مقرب الهی باشد و  هم‌نامش «حضرت عزرائیل» در لحظه‌ی جان دادنش با او مهربان باشد و خدا هم‌نشین اولیاء قرارش دهد.

     از فرد دیگری هم سپاسگزارم. دلسوز و پیگیر است و «چندلحظه» را برایم همانی کرد که می‌خواستم. از مهربانترین برایش به خاطر تمام پیگیری‌ها و کمک‌هایش می‌خواهم که به زودی زائر شهید کربلا باشد و در آسمان انسانیت بال بگشاید.

     از مهربان دیگری هم سپاسگزارم، عزیزی که هم مهربان است، هم پیگیر، هم بی ادعا. تمام هدرهای وبلاگ‌هایم را می‌سازد و جز التماس دعا توقع دیگری ندارد. برایش از خدا می‌خواهم که همیشه سالم و سلامت باشد و همچون عکس‌های زیبایی که می‌‌گیرد،‌ خدا برایش همه چیز را زیبا رقم بزند.


  • کلمات کلیدی : قرآن
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 89/12/24 - 11:19 ع : : : نظر


    یا حافظانفاق

    نباید می‌شکستم، هر قطره اشکی یعنی نگرانی از تصمیمی که گرفته بودم و مخالفت در برابر کاری که باید می‌کردم.

    سخت بود، سخت!

    تک تکشان را دوست داشتم، لحظه‌ها با هم داشتیم، درد دل‌ها با هم کرده‌بودیم. چه روز‌هایی که حس استقلال طلبیم را با آن‌ها حفظ کرده بودم. 

    عزیزانم بودند و تنها دارایی‌هایم روی زمین. زمین به این فراخی تنها سرمایه‌هایم این‌ها بودند، عزیزانی که باید رفتنشان با شکوه می‌بود و وداع من با ‌آن‌ها وداع با شکوهی می‌بایست می‌شد.

    برای رفتنشان تحقیق‌ها کردم، چه کسانی شایسته‌ی تکه‌های قلبم هستند، چه دست‌هایی آن‌ها را در بر خواهد گرفت و چه سینه‌هایی فراخ خواهد بود تا حرف دل‌ آن‌ها را بشنود؟

    به هر کسی نمی‌شد اعتماد کرد، به هر رهگذری نمی‌شد تکیه کرد! ولی بالاخره دل به جایی آرام گرفت. به کسانی که گفتند واقعا قدر جگر گوشه‌هایت را می‌دانند.

    آماده رفتن بودند، تک‌تکشان را نگاه کردم، هر کدام را بارها. نشمردم که دلم‌ بعدها گرفت نگویم اینقدر بودند و اینطور و آن‌طور. که باید می‌رفتند، وقت رفتنشان بود. مگر بقیه چه کردند؟ همه می‌دهند و می‌روند، رسم روزگار این‌طور است.

    این را هم‌ می‌خواستم راهی کنم، نرفت، ماند‌! به زبان بی‌زبانی گفت مگر چقدر جا می‌خواهم بگیرم؟ نمی‌خواستم بماند اما ماند!

    کتاب مواعظ القرآن بود نوشته علی‌اکبر تلافی انتشارات نیک معارف به سال 1376.

    بازش کردم این آیه آمد:

     الَّذینَ یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فی‏ سَبیلِ اللَّهِ ثُمَّ لا یُتْبِعُونَ ما أَنْفَقُوا مَنًّا وَ لا أَذىً لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ : کسانی که اموال خود را در راه خدا انفاق می‌کنند، سپس در پی آنچه انفاق کرده‌اند منت و آزاری روا نمی‌دارند، برای آنان نزد پروردگارشان پاداششان محفوظ است و بیمی بر آنان نیست و اندوهگین نمی‌شوند. (بقره/262)


  • کلمات کلیدی : قرآن
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 89/12/22 - 7:17 ص : : : نظر


     

    سال‌ها قبل خوابی دیده بودم!

    باز هم همان خواب را! باز هم قرآنم در دست دیگران بود! باز هم من حیران و سرگردان بودم و قرآن در دست دیگران بود!

    این بار هم قرآن را گرفتم، نگاهش کردم، شاید خاک داشت، بوسیدمش خاکش را به اشک دیده پاک کردم، مثل همیشه، بازش کردم و چند آیه خواندم و مثل همیشه دعا کردم که خدا قرآن را و انس به قرآن را از من نگیرد!

    مگر دفعه‌ی قبلی نبود که کسی در خواب یک جزء قرآن داد و سفارش کرد که خواندنش را ترک نکنم! و این بار قرآنم دست دیگری بود!قرآن من

     

    باز از استادم پرسیدم، نمی‌دانست؟ می‌دانست لبخندی به تایید زد و گفت: خودت خواهی فهمید! 

     

    سالها گذشته است هم از آن خواب و هم مسیری که قرآن برایم روشن ساخته بود! و من به حادثه‌ای کلاس قرآن را هم قرائت و هم حفظ را کنار گذاشتم ولی برگشتم و حالا قرآنم در دست دیگران بود، با همان شوق به سمت کلاس‌های قرآن رفتم ولی دیگر پذیرای من نبود!

     

    یاد خوابم افتادم، قرآن‌هایی که به من می‌دادند و یا می‌دیدم در دست‌هایشان است و فکر می‌کردم که مال من است، مال من نبود!

    باز هم خواب قرآن را دیدم، خوابی که شبیه همان سال‌ها بود!

     

    تعبیر خواب را تازه یافتم: به مسیرت باز می‌گردی!


  • کلمات کلیدی : قرآن
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 89/12/17 - 12:3 ص : : : نظر



    چه کسی باور می کرد جماعت دل شکسته را یاوری باشد؟

    امیدوار بودم و مطمئن که پی‌گیری‌هایم نتیجه می‌دهد، رئیس، مسئول آموزش، مسئول ثبت نام، حتی معلمان کلاس‌های دیگر! یعنی کسی نبود که نرفته باشم و صحبتهای استاد(غرور استادی) را به آنها نگفته و راه درمان نخواسته‌باشم اما در کمال ناباوری همه هم صدا بودند:«راست می‌گوید.»

    و اوج فاجعه آنجا بود که به اصرار یکی از دوستان برای این که بدانیم سطحمان نسبت به بقیه مجموعه‌های قرآنی در چه حدی است در مسابقه شرکت کردیم و آنچه می‌دانستم اثبات شد، هیچ چیزی از خواندن مجلسی به ما یاد نداده‌اند!‌

    اما چه کسی مهربانتر از مهربانترین می‌توانست مشکل ما را حل کند!قرآن

    استاد قبلی وعده کرده بود که:«اگر کسی قبول کند که به جماعتی بی استعداد مقداری نغمه یاد بدهد، کسی که سطحش از من پایین تر است و وقت بیشتری هم دارد، حتماً‌ او را برای تعلیم دادن شما می فرستم!» امروز به کلاسش رفتم!‌ سرحال بود و مهربان، پر انرژی و امیدوار!

    وقتی به هم کلاسهایی که از دو هفته پیش به کلاسش آمده بودند حالم را گفتم فهمیدم درد مشترک بود و اشکهایی که در خلوت‌هایم به حسرت فراق کلاس قرآن ریخته‌ام همراه داشته، اما این استاد آبی بود بر روی آتش! 

    گفته بودند:«گفته شما استعداد ندارید!» گفته بود(با مهربانی):«هرکس روشی و نظری دارد» و بعد از تست مقدماتی از آنها گفته بود:«به خدا اگر کمی کار کنید حتماً‌ عالی می شوید!»گفته بودند استاد قبلی گفته:«من حنجره‌ام را لازم دارم!» اما او با خنده جواب داده بود:«نه من معلمم و حنجره‌ام برای شماست» و واقعاً‌ همپای ما تا آخر کلاس می‌خواند!‌

    فکر نمی‌کردم حرفهای استاد قبلی اینقدر شکسته‌ام کند، بغض گلویم را گرفته بود و حرفهای این استاد اثری نداشت

    می‌گفت:«صدایتان را آزاد کنید، هرچند غلط اما بخوانید، اعتماد به نفس داشته باشید، اگر غلط خواندید برگردید درست کنید،‌چه اشکالی دارد، به چشمهای مستمعین نگاه کنید، شما می‌توانید»

    و درس ادامه داشت، تا اینکه برای پیدا کردن هفت طبقه پرده صوتی نیاز بود که همه با صدای بلند بخوانند:«أ با تا ثا جا حا خا دا ذا را زا سا شا صا ضا طا ظا عا غا فا قا کا لا ما نا وا ها یا»‌

    و ما هم تکرار می‌کردیم، یک بار، ‌دو بار، سه بار و صدا آزاد شد و غم پر کشید و در میان پرده‌های صوتی شادی خانه کرد و حمد مهربانترین تنها کاری بود که از دستم بر می‌آمد، او که بسیار ماهرانه مشکلمان را حل کرد و در ناامیدی دستمان را گرفت!


  • کلمات کلیدی : خدا
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 89/12/8 - 2:49 ع : : : نظر

    <   <<   26   27   28   29   30   >>   >