قبل از اذان با هم صحبت کرده بودیم، فکر میکردم بعد از اذان بخوابد، با ناامیدی در چت گوگل برایش زدم: بیداری؟
جواب داد بله، و من بی مقدمه پرسیدم: نسیبه! مگر ما از سنگیم؟
شکلک لبخند همیشگیاش را برایم فرستاد و گفت: نه، ما از خاکیم!
پی نوشت:
نسیبه بانو، رفیق و همدم این روزهای من البته بعد از زهرای عزیزم است.
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 93/4/13 - 6:32 ص : : : نظر
چند روزی بود ساعت که به دوازده نیمه شب می رسید، برایم خودنمایی می کرد، دقیقا ساعت 00:00 ، هیچکس نمیتواند بگوید ساعت چند است.
وقتی ماجرا را به یکی از دوستانم گفتم، گفت هیچ میدانی که وقتی ساعت و دقیقه یکی میشوند، می توانی آرزو کنی و هر آرزویی که بکنی مستجاب می شود!
حرفش جالب بود، در کل 24 ساعت حداقل 10ساعت دعای مستجاب شده میتوانستم داشته باشم! معمولا هم از ساعت 10:10 شروع می شد و تا 2:02 ادامه داشت.
هنوز هم به این اصل عاملم، عمل میکنم همینکه ساعت و دقیقه یکی می شود، دعا میکنم اما تجربه هایم جالبترند.
اوایل برای خودم دعا می کردم، تنها یک دقیقه وقت بود و آن یک دقیقه باید به خواسته خودم اختصاص می داشت اما بعد از یک هفته کم آوردم، چقدر خودم را دعا کنم؟ برگشتم به همان روال قدیم، دعا برای دیگران، دعا برای فرج، دعا برای باز شدن گره زندگی خیلی ها.
جالبترش آن بود که وقتی فقط یک دقیقه مانده است که ساعت و دقیقه یکی شوند و حواسم پرت می شود و چند دقیقه بعد نگاه می کنم به آن دقیقه فکر می کنم که دعا مستجاب بود و من مشغول چه کاری بودم، بدگویی از کسی، حرص مال دنیا را خوردن یا خدمت به خلق خدا؟
این لحظات بیشتر به اسم وبلاگم فکر میکنم، به جز اوقات نماز در روز فقط چند لحظه به این بهانه به خدا فکر میکنم، به دست های توانایش که ما چقدر آن را در زندگی می توانیم کم داشته باشیم!
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 93/3/21 - 3:6 ع : : : نظر
خیلی اصرار کرد ولی من هیچ تمایلی به بیرون آمدن از خانه نداشتم، ولی امروز تقدیر چیز دیگری میخواست.
نزدیک به یک ماه هر هفته حداقل دو سه باری گفته بود و من با بهانه های مختلف سر قرار نرفته بودم، اما امروز از ساعت 3 منتظرم بود و حالا ساعت 5 با عجله به سویش شتافتم.
میخواست کادوی عید را بدهد، وقتی کادو را گرفتم یک کارت تبریک هم داشت، به تاریخ 26 اسفند 1392!بنده خدا راست میگفت، یک سال از آماده کردن این کادو میگذشت.
بسیار صحبت کردیم تا در نهایت در پارکی حوالی منزل نشستیم روی یک نیمکت، من چشمم به گلزار شهدا بود و او نگاهش به آسمان.
بعد از سکوت یک دقیقه ای گفت: ابرها را میبینی چه سریع میگذرند؟ واقعا حضرت علی«علیه السلام» چه خوب فرموده که فرصتها مثل ابرها در گذرند، ببین چه آرام میگذرند، حواست نباشد، فکر میکنی ثابتند، درحالیکه در گذرند!
من چیزی برای گفتن نداشتم، با اینکه فاطمه فقط 20 سال دارد، اما خیلی خیلی بیشتر از من و خیلی هایی که میشناسم میفهمد!
تمام روز قبل از دیدنش داشتم به این حدیث فکر میکردم و او چه ساده، حدیث را گفت و تفسیر کرد.
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 93/1/20 - 7:43 ع : : : نظر
این روزها زیاد می ایستم، به گذشته نگاه میکنم، به آینده فکر میکنم، حال را نمیفهمم، درکش برایم سخت است. همه چیزی سر میخورند و من همچنان همراه موجی که چندوقتی است گریبانگیرم شده، به جلو میروم.
امروز جلسه ای بودیم و سخنران گفت: «ان تنصر الله ...» اگر خدا را یاری کنید! بعد گفت با خدا معامله کنید، برای او کار کنید تا او هم برای شما کار کند!
خدای من، اهل معامله است.
خدایا جیب هایم خالی از امید است، پرش کن، من به همه گفته ام که به فضلت همیشه امیدوارم، همه تصور میکنند که امیدم به تو بینهایت است، نه اینکه نامید باشم، فقط امیدی ندارم، خدایا لاف زده ام و میدانم که «لاف زنم لاف که تو راست کنی لاف مرا»!
خدایا من به همه امیدواریت را مثال زده ام و از تو گفته ام، تو هم جیب های خالی از امیدم را پر کن!
این هم معامله ما با خدا...
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 92/12/8 - 3:22 ص : : : نظر
خدایا بت بود، بت شکن فرستادی، برای بغض چه؟ بغض شکن کجاست؟
خدا شاید آن لحظه جواب ندهد که میدهد و ما نمیفهمیم اما خیلی زود، طوری که بفهمی جوابت را میدهد!
این روزها دلخوش به ذکر«الا بذکر الله تطمئن القلوب...» هستم
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 92/10/28 - 3:48 ص : : : نظر