ساعت 4 صبح است، به قول یکی از آشنایان که از ساعت 2 آمده بود برای احوال پرسی، دیگر نباید گفت شب بخیر، باید گفت صبح بخیر.
آمد، خیلی اتفاقی به قول خودش همینطوری! سلام داد، از آن هایی است که سالی یکبار پی ام می دهد، کلی حرف زد و کلی بالای منبر رفت تا فهمیدم!
گفت زیاد حرف زدم، گفتم نه، از تمام حرف هایتان فهمیدم که خدای جالبی دارم!
درست در زمانی که باید تصمیم میگرفتم، آمدید!
اینطور مواقع خدا را بیشتر دوست دارم چون دست محبتش را حس می کنم
و اما چند اتفاق مهم افتاده است، چندتای دیگر هم خواهد افتاد، کاش شعر دیگری بود که اینقدر این شعر برای بچه ها تکراری نمی شد، چه کنم که همه را از کرامت امام موسی بن جعفر می بینم
زیر دین چارده معصومم اما گردنم
زیر دین حضرت موسی بن جعفر(علیه السلام) بیشتر
باب الجواد، بعد باب الکریمه و حالا منتظر سومین لطفش هستم.
و میدانم باب مرادی است که لطفش پایانی ندارد، یا باب الحوائج
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/9/5 - 4:0 ص : : : نظر
من فکر میکنم کسانی که علاقمندند بیشتر هم عاشقی میکنند هم درد می کشند و هم کمتر به چشم می آیند. کسانی که علاقمندند در سکوت و تنهایی خودشان اشک می ریزند و در مقابل کسی که به او علاقمندند فقط لبخند می زنند.
کسانی که عاشقند تک بعدی اند، یا باید به عشق رسید یا نرسید! هیچ راه دیگری ندارند. اما علاقمند که باشی هم میتوانی برسی، هم می توانی نرسی، هم اگر رسیدی خوشبختی و هم اگر نرسیدی باز خوشبختی!
علاقمندی مثل یک آهنگ موسیقی در تمام زندگی علاقمند جریان دارد
همه عاشق ها را می فهمند چون در زندگی حداقل یکبار طعم خواستن را چشیده اند ولی کمتر کسی است که احساس یک علاقه مند را فهمیده باشد!
علاقمند نیازی به بیان علاقه اش ندارد! به نوعی همیشه در خود فرو میرود و فقط نگاه می کند، یک نظاره گر منفعل.
شاید گاهی عشق او را فرا بگیرد و بیان کند اما رسیدن یا نرسیدن مقصد نهایی علاقه اش نیست، علاقه در زندگی او همیشه هست.
آدم در عشق ممکن است شکست بخورد اما در علاقه هرگز!
شاید همین باشد که در قرآن حرفی از عشق ندیدم، قرآن پر از علاقه است، علاقه جاری و ساری خدا به بندگانش.
من هم دوست دارم علاقمند باشم نه عاشق.
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/8/24 - 12:55 ع : : : نظر
ساعت نزدیک صبح است اما من جایی برای حرف زدن پیدا نمی کنم! نه جایی در فضای مجازی نه گوشی در فضای حقیقی، نه که نباشند هستند اما آرامم نمی کنند. حرف می زنم و گاهی میان حرف ها شعر می خوانم، گاهی مثل میگویم و گاهی، فقط گاهی به حرف های بقیه گوش می کنم!
دوست دارم حرف بزنم اما هیچ کدام از کلمات حرف های من نیست، هیچ کدام آرامم نمی کند! کلمات نمی توانند انتقال مفاهیم ذهنی ام باشند و ندایی در گوشم می گوید:
أَحَسِبَ النَّاسُ أَن یُتْرَکُوا أَن یَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا یُفْتَنُونَ: آیا مردم پنداشتند که تا گفتند ایمان آوردیم رها می شوند و مورد آزمایش قرار نمی گیرند.(عنکبوت/2)
و می فهمم که امتحان سخت دیگری در پیش است...
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/8/15 - 3:29 ص : : : نظر
بغلش کردم، مدام می بوسیدمش، سیری نداشت برایم. دست های کوچکش برایم آشنا بود. او هم با آن لپ های قرمز شده اش نگاهم می کرد و می خندید.
مادر از دور هر دوی ما را می دید.
گفتم: اسمش را چه گذاشته اید؟ گفت: صلات، اما تو میتوانی صلاح هم صدایش کنی.
گفتم: چرا صلات؟ گفت: اسم قشنگی است، شایسته دخترم است.
خوشحالی ام برای داشتن خواهری دوماهه که به اندازه کودکان شش ماهه جسه داشت، قابل وصف نیست.
کمی که با او بازی کردم، بابا هم از در آمد، او هم می خندید.
هر دو از زندگیشان راضی بودند، هر دو خوشحال بودند و صلات دختر زیبایی بود.
از خواب که بیدار شدم تازه یادم افتاد، دوماه است که به تقلید پدر و مادرم خود را ملزم کرده ام که تعقیبات نمازهایم را بخوانم و صلات دوماهه بود...
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/7/24 - 1:26 ص : : : نظر