یک حالت عجیبی دارم، میخواهم بنشینم حسرت گذشته را بخورم اما نمیتوانم!
اشک های غم می آیند، یاد گذشته می افتم و شور و شوقم و بعد دوسال سکوت...دو سال شد! از آخرین سفرمان دوسال گذشت! آمدیم تهران و کلا تصمیمات فضایی زیادی گرفتیم و دور خودمان چرخیدیم! تا دوسال
و بعد دوباره رفتیم همانجا!
گذشته را ورق می زنم، اشک حسرت میخواهد بیاید اما نمی آید!
حس عجیبی است
حس فرصت دوباره، شاید هم نه، کلا فرصتی جدید!
نخواستم، این بار واقعا نخواستم ولی رشته کار دست کسی دیگر بود!
باب الکریمه را سپردم به عزیزی که میدانم از چشمانش هم بیشتر او را دوست خواهد داشت و باب الجواد(ع) را خودم برداشتم به شرط توفیق
حس عجیبی است
نمیخواهم اما کار جلو می رود! کار دست ما نیست اصلا!
چه کسی حال مرا می فهمد؟
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 94/6/29 - 12:38 ص : : : نظر
به تیپ و تاپ هم زدیم و او رفت به شرق و من به بهانه خرید کتاب رفتم به غرب!
کتاب! چه واژه غریبی است این روزها! این روزها که همه جا نسخه های اینترنتی هست و همه جا تا اراده میکنی کلی مقاله و مطلب میتوانی از گوگل سرچ کنی!
رفتم همان کتاب فروشی ها که همیشه میرفتم، نگاهشان میکردم، گاهی وقتی کتابفروش حواسش نبود ورقشان می زدم و چند صفحه میخواندم!
کتاب! همان گرانبهاترین های زندگیم که چند وقت قبل خبردادند نصفش در نا امانت داری انباری مسجد، به فنا رفت و من فقط لبخندزدم!
کتاب! همان یار روزهایی که فقط حق خرید یک چیز را داشتم و آن هم کتاب بود!
کتاب! همان هدیه ماندگار به شیرین و زهرا!
کتاب! سر برگ تمام مغازه ها عوض شده، فکر کن، انتشارات آگاه را نشناختم! گوتنبرگ را بگو!
بعضی از مغازه دارها عوض شده بودند، پیرها دیگر نبودند، خدا به خیر کند!
اما کتابها، همان بودند که بودند!
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 94/6/8 - 10:32 ع : : : نظر