سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از بلاگ تا کربلا -->

امروز پای تختی دوستم بود، بعد از عروسی یه مهمونی خودمونی می گیرن و به اصطلاح ازدواج دختر رو مجددا تبریک می گن، البته هر کس یه تعریفی داره‏که به نظرم این از همه به حقیقت نزدیک‏تره، چون مجلس خودمونیه و فقط حرکات موزون دارن و چای و شیرینی و کادو که به عروس خانم می‏دن.

دوستم، دوست صمیمی دوران کودکی و مدرسه بود. هم محلی بودیم با هم، اما از وقتی دانشگاه قبول شدیم، خیلی ازش دور شدم، خیلی سعی می کرد این فاصله رو کم کنه، اما از نظر اعتقادات، رفتار و باورها باهم فرق داشتیم، اگه نگم خیلی، اما زیاد شده بود!

5 سال بود فقط تماس تلفنی داشتیم، اون هم شش ماه یه بار، هی می گفت بیا ببینمت و من به بهانه‏های مختلف رد می کردم، تا اینکه عروس شد، روز عروسی هم نرفتم، گفت حداقل پای تختی بیا، گفتم کلاس دارم، بخاطر من انداخت امروز،‏که حتما برم، دیگه نمی‏شد بهانه آورد، رفتم!

نشناختمش! خواهرا و مادرش رو شناختم اما خودش رو نه، خب عروس شده بود! 5 سال هم ندیده بودمش!

در تمام مدت پای تختی که همه داشتن حرکات موزون انجام می دادن، من به خاطراتمون فکر می کردم، به اینکه اینقدرها هم که فکر می کردم از من فاصله نگرفته بود، همون دوست خوب بچگی هام بود، سنگین، متین، از خانومی چیزی کم نداشت و شاید الان دارم حسرت اون روزهایی رو می خورم که اصرار می کرد شده حداقل بریم کوچه رو دور بزنیم بیا باهم بریم بیرون!

وقتی داشتم خداحافظی می کردم، حسرت خوردم، به روزهایی که می شد باهم باشیم ولی من نخواسته بودم! حالا که عروس شده، رفته یه جای دور که دیگه نمی شه با هم باشیم.

شاید هم نباید حسرت بخورم، شاید اگه بود، با هم نمی ساختیم، من ظاهر رو دیدم، باطنش رو که نه!

در هر حال تنها خاطره‏ی دوران مدرسه و کودکی ام هم رفت!

الهی خوشبخت بشه


  • کلمات کلیدی : دل‏نوشته
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 88/9/11 - 10:3 ع : : : نظر


    دیشب با داداشم دعوام شد

    شاید یه دعوا بود، مثل همیشه، من کم از این دعواها ندیدم، اما نه از داداش! دلم نشکست ولی خیلی ناراحت شدم، چون فکر نمی‏کردم داداشم این تصور رو در مورد من داشته باشه!

    با اینکه می گفت خیلی بهت اعتماد دارم، گفت نمی‏خوام در اینترنت با هیچ جنس مخالفی چت کنی، می‏ترسید که گول بخورم، اغفال بشم، دلم بره!

    اصلا فکرش رو هم یکی که ادعای فرزند زمان بودن رو داره، داداشش بهش اینطوری بگه و این تصور رو ازش داشته باشه!

    فکر می‏کنم این مشکل خیلی از جوونهای ماست، خانواده‏ها به دختراشون اعتماد ندارن و این بزرگترین آسیب رو به دخترها می‏زنه و حس اعتماد به نفس رو ازشون می گیره.

    وقتی ازش دلیل خواستم گفت تو ساد‏ه‏ای!

    اما وقتی مخالفت کردم، اصلا دلیلم رو نخواست بشنوه، انتظار داشت همین که گفت، قبول کنم، اما من نمی‏تونستم، چیزی رو که اصلا قبول ندارم قبول کنم!

     

     

    قهر نکرد اما دلخور شد، گفت دیگه هیچی بهت نمی‏گم! این میشه برخورد استدلالی؟ شاید من نباید خیلی انتظار برخورد استدلالی رو داشته باشم، شاید هم هنوز جامعه بستر و زمینه‏ی این برخوردها رو نداره، خب چی می‏شد اگه می‏گفت آبجی دلایلت رو بگو و هر کدوم که غیرمنطقی بود رو مشخص می‏کرد و می‏گفت که به چه دلیل این حرفها رو می‏زنه، من که آبجی بی‏منطقی نیستم، همیشه می‏گفت منطقت رو دوست دارم. شاید هم نگفته بود، من فکر می‏کردم که دوست داره!

    آخرش هم گفت، اگه من رو قبول داشتی حرفم رو گوش می‏دادی! یعنی سنگین‏تر از این حرف رو تا حالا ازش نشنیده بودم، سنگین و سخت و من این رو تاوان راهی می‏دونم که براش از خدا کمک خواستم، شاید خیلی تاوان‏های سنگین‏تری از این که دادم رو باید بپردازم اما با دلشکستگی حاضرم قبول کنم و از خدا می‏خوام که بهم قوت بده و اینکه یه مقدار به داداش‏ها توان شنیدن حرف مخالف!

    هیچوقت برای وقت تلف کنی چت نکردم، خیلی از بیکارها می گن که برای چی اومدی چت، تو که نه شماره تلفن می‏دی، نه از خودت می‏گی، نه جملات عاطفی استفاده می‏کنی! برای اون‏ها اینترنت شده جایی برای وقت تلف کردن، در حالیکه به نظرم در دیگر کشورها اینطور نباشه، مگه تحلیل‏های اونها رو در زمان انتخابات از فضای ایران نشنیدین؟

    حالا من که درد رو شناختم، بیکار بمونم و به حرف داداشم، دیگه با هیشکی چت نکنم، مگه من چی می‏گم که حالا چت نکنم و نگم؟

     داداشم می‏گفت مشکل ما مذهبی‏ها اینه که قدرت و حوصله‏ی صحبت با مخالف هامون رو نداریم و حالا نمی‏دونه که ...

    خدایا فکر نمی‏کنم اینقدر بچه باشم که در اینترنت مورد سوء استفاده‏ی عاطفی قرار بگیرم و از مسیری که انتخاب کردم منحرف بشم، چون همیشه تو رو مدنظر داشتم و دارم و هیچوقت فراموشت نکردم.

    الهی، دل داداشم رو آگاه کن

    دلم تنگه براش


  • کلمات کلیدی : دل‏نوشته
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 88/8/28 - 5:51 ع : : : نظر


    امروز باز عاشق شدم و باز دلم شکست و این رسم تکراری عاشقی و شکست برایم تکرار شد

    اینقدر تکرار شده است که نمی‏توانم بگویم چندمی‏است، اما هر بار می گویم این آخری است ولی‏ می‏دانم که آخری نیست!

    من حتی به گلدانی که در خانه‏ی مان هست عاشق می شوم و وقتی به یک یا چند روز نرسیدن پژمرده‏ می‏شود دلم می شکند!

    آیا این را خداوند در تقدیر من قرار داده است یا من خود این چنین خواسته ام!‏ که دل آینه باشد، هر که بیاید آن را نشان بدهد!

    و دلم از اینهمه آینه بودن خسته نشده

    برایم عجیب است!

    همه می‏گویند تو با این همه سال عمری که کرده‏ای چه طور هنوز عاشقی و من مانده‏ام که کو عشق؟

    نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد! 

    حسرت

    ولی چه کسی باور می کند!

    و دوباره امروز دل عاشقم شکست!‏ دلم به لبخند دوستم عاشق شده بود و امروز وقتی نخندید دلم شکست!

    ای دل، چه زمانی عاشق بودن را رها می کنی؟

    می‏گوید هیچ وقت!

    این دل را چه کنم؟


  • کلمات کلیدی : دل‏نوشته
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 88/8/18 - 11:46 ع : : : نظر


    امشب دوباره دلم برای خودم تنگ شده است

    برای خودم آنقدر حصار و سد و مانع درست کردم که حتی در وبلاگم هم نمی توانم راحت حرف بزنم! حتی در وبلاگ که میگویند خصوصی ترین جاست! آن هم با نام مستعار دیگر کسی نمی فهمد تو کیستی و چیستی و دیگر هیچ کس بازخواستت نخواهد کرد!

    وبلاگ دفترچه‏ی خاطرات باید باشد!‏ تحلیلی برای سیاست مداران! و سرگذشتی برای محققان! اما برای من هیچکدامشان نیست! من خود را در این دنیای بزرگ اینترنتی گم کرده ام! گم! هر از گاهی گم می‏کنم، و باز هم گم کرده‏ام، خسته شدم از اینهمه وبلاگ زدن و درد دل نکردن!

    برای هر کدام علتی دارم برای درد دل ننوشتن، چقدر خوب بود که می‏توانستم به راحتی از همه‏ی آرزوهایم بنویسم از اینکه یک دخترم! با تمام خواسته های دخترانه!‏با تمام احساسات پاک دخترانه! با تمام خواسته ها و تمنیات دخترانه! که هنوز بعد از اینهمه سال هیچ تفاوتی با 15 سالگی ام نکرده ام، نه رویاهایم نه خواسته هایم!

    هنوز هم دوست دارم خانه‏ای کوچک داشتم با قلبی بزرگ و تمام اعضای خانواده‏ام همان‏ها بودند که همیشه دوستشان می داشتم و خانه ام نزدیک حرم حضرت عبدالعظیم بود و من هر نماز ظهر و عصر را آنجا می خواندم و نماز مغرب و عشا را به همراه همسرم در همانجا!

    و نماز صبح را! کاش می شد! چه کسی باور می‏کند، بعد از این‏همه سال، همچنان همان رویای کودکی ام را به همراه دارم؟!.

    برچسب پرتوقعی خورده‏ام، اما مگردنیای من غیر از این است؟ غیر از یک دل بزرگ در خانه‏ای کوچک؟ نه تحصیلات، نه کمالات این دنیای فانی! خواسته بودم اهل باشد، اهل خدا!

    وقتی در امامزاده اهل بن علی دعا کردم، خواستم اهل باشد، یا اهل بن علی او را هم اهل کن، در کدام نماز فراموش کردم برایش دعا کنم، در کدام نیایش از یاد بردمش؟؟

    هیچ جا، هیچ وقت، هیچ لحظه‏ای، اما نتیجه چه شد؟ روز دختر است و ما هنوز منتظریم، روز دختر است، برای دختر بچه‏هایی که تازه به دوران جوانی رسیده اند، تا الگو بگیرند، نه برای ما که عمری است جوانیم، چقدر جوان می مانیم، نمی دانم تقویم را ورق می زنم، همیشه فکر می کردم چرا زن ها دوست ندارند تولدشان را جشن بگیرند، و کم کم خودم به این نتیجه رسیدم!‏

    بانو تنهایم تنها


  • کلمات کلیدی : دل‏نوشته
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 88/7/29 - 11:7 ع : : : نظر


    بسمه تعالی

    با سلام خدمت دوستان گرامی‌ام، همراهان عزیزم!

    به همراه آن وبلاگ گروهی یه وبلاگ شخصی هم به نام جهاد مجازی در پرشین بلاگ زده بودم، اما امروز اسم وبلاگم رو عوض کردم، همینطور اسم مستعار خودم رو!

    اسمش جهاد مجازی بود، اما به نظرم رسید، البته دوستان هم عنایت کردن، نظر دادن و گفتن وجه قالب جهاد مجازی، آدم رو یاد جنگ می‌ندازه، در حالی که کار شما، کار فرهنگیه، یکی از دوستان هم از مطالب فنی وبلاگ که تجربه‌های خام خودمه، استفاده کرده بود، بخاطر همین اسم وبلاگ رو عوض کردم، هدف از این وبلاگ رو یاد دادن یادگرفته‌هام قرار دادم!

    خیلی زحمت می کشم تا اطلاعات رو بدست بیارم، چون کسی به صورت مستقیم بهم اطلاعات نمی‌ده، حتی در سرچ هم چیزی دستم رو نمی‌گیره، اما دوس ندارم شما این مسیر سخت رو طی کنین!

    بخاطر همین هم اسمم رو گذاشتم مکتشف!

    حالا اگه سوالی چیزی، گره‌ای توو کار وبلاگ نویسی دارین، بگین، خوشحال می‌شم، اکتشاف جدید داشته باشم!

    با هدف اینکه جهاد رو داشته باشین، در باطن! و هدف زندگی‌تون در دنیای مجازی باشه، ان شاء الله

    اللهم عجل لولیک الفرج


  • کلمات کلیدی : دل‏نوشته
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 88/7/3 - 2:50 ع : : : نظر

    <      1   2   3   4   5   >>   >