سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از بلاگ تا کربلا -->

شاید اینطور بیشتر می پسندیدم!

شاید بهترین راه بود!

اصلا راه دیگری برای اجبار به خواندن دعا نبود!

خیلی وقت بود که از خواندن دعا فرار میکردم، نمیدانم چرا اما دوست نداشتم گریه کنم!

امشب اما

مغازه دار گفته بود نیم ساعت دیگر بیایید و آنجا به جز مسجد جای دیگری برای منتظر ماندن نداشت، نماز که تمام شد، زنگ زدیم و مغازه دار گفت یک ربع دیگر!

و چه با شکوه بود

دعای توسل یک ربعه

عاشقانه ترین لحظات در این روزهای سردرگمی عمرم!


  • کلمات کلیدی : مکاشفات
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 92/7/10 - 1:34 ص : : : نظر


    این روزها دوستانم زیاد با من درد دل می کنند، من هم زیاد نصیحتشان میکنم، اما با هر نصیحت دلم می ریزد، خدایا نکند، بگویم اما خودم عمل نکنم؟

    نکند شامل آن آیه شوم که همیشه از مصداق قرار گرفتنش می ترسیدم؟ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ: اى کسانى که ایمان آورده‏ اید چرا چیزى مى‏ گویید که انجام نمى‏ دهید(صف/2)      

    تکلیف به هم دردی و راهنمایی کردن است، خدایا نکند چند صباح دیگر من خود نیازمند این نصیحت باشم؟ به تو پناه می برم که تنها پناهگاهم هستی!

    جبران تمام نداشته هایم، خدا...


  • کلمات کلیدی : تلخیات
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 92/6/15 - 1:56 ص : : : نظر


    گفته بودند فقط چند دقیقه کار داریم، بیاید دم در اداره  و برگردید. ما هم اهل محل بودیم و هر کدام با لباس های دم دستی آمده بودیم.

    به محل که رسیدیم گفتند باید به جای دیگری بروید و حداقل سه ساعت همراه ما باشید!

    هیچکس آماده نبود، یکی با مادرش آمده بود که مجبور شد مادرش را راهی کند، یکی دیگر با ماشینش آمده بود که مجبور به پارک ان شد و تا آخر دلش با ماشینش بود، یکی با دوستش قرار داشت و مجبور شد قرار را بهم بزند، یکی پول نداشت و برای برگشت مجبور شد پول قرض کند، همه آقایون هم تیشرت پوشیده بودند، لباسی که مناسب شرکت در مراسم نبود!

    مراسم اجباری، سه ساعت بیشتر نبود اما کل زندگی ما را بهم ریخت! هیچکدام لباس مناسب آن مراسم را نپوشیده بودیم، فقط همان یک نفر که رابط بود و میدانست که قرار است سه ساعت در یک مراسم شرکت کنیم، لباس و شرایط مناسب داشت.

    هنوز هم ذهنم درگیر آن روز است، خدایا نکند یک دفعه سوت پایان زندگی خورده شود و ما آماده سفر نباشیم


  • کلمات کلیدی : دلنوشته
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 92/6/9 - 3:7 ص : : : نظر


    می دانم که تا مدتها مزه آن مهمانی زیر زبانم می ماند.اینقدر خوش برخورد و مهربان بودند که تا روزها که سهل است سالهای سال یادمان خواهد ماند و ذکر خیرشان را خواهیم گفت.

    به باغشان که رفته بودیم گفتند میل  خودتان است اگر دوست دارید استراحت کنید و از فضا استفاده کنید یا اینکه بروید باغ و هرچقدر که میوه کندید برای خودتان، بردارید ببرید.

    جالب بود که همراهمان آمدند و میوه ها را کندیم وهمه را به ما دادند، هیچ میوه ای را برنداشتند، گفتند همه اش مال شماست.

    خورد و خوراکمان گردن آن ها بود، اصلا نگذاشتند آب در دلمان تکان بخورد. آخرش هم موقع برگشتن، مادر خانواده یک بقچه پر از خوراکی داد و گفت توشه راهتان، در مسیر بخورید که گرسنه نمانید و خستگی تان هم از بین برود.

    فقط یک شبانه روز بود، دلمان رفت، مهمانی خدا یک ماه بود، دلمان نرود؟

    خدایاخودت در قرآنت فرموده ای که خَیْرُ الْمُنزِلِین: بهترین مهمان نواز(29/مومنون) هستی، پس حق مهمان نوازی را کامل کن،کمک‌مان کن که توشه راهمان را گم نکنیم، کم هم نیاوریم تا سال بعد گشنه نمانیم.

     

     

     

     

     


  • کلمات کلیدی : مکاشفات
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 92/5/22 - 12:59 ص : : : نظر


    گرسنه بود، گریه می کرد، نق میزد، بغلش میکردیم هم آرام نمیگرفت، مادر سنگ دلش هم بود، گفتم رحم کن بچه گرسنه است، گفت نه به شیشه خشک عادت کرده باید از سرش بیفته!

    گفتم خب، می خواد بهش بده، گفت نه بعدا مشکل عاطفی پیدا میکنه و از من میپرسه که چرا قبول کردم درخواستشو!

    بچه گریه میکرد، دلمون ریش شده بود و مادرش هم دیدم ریز ریز اشکش داره جاری میشه اما سرش را طرف دیگری گرفته بود و آروم تکرار میکرد: بچه باید شیر مادرشو بخوره!

    خدایا تو هم از این سخت گیری ها داری؟

    زیاد طول نکشید، بچه 2-3 ماهه به بغل مادرش برگشت، ما کی برمی گردیم ها؟

    ماه مهمونیت آدم نشیم پس کی آدم بشیم؟


  • کلمات کلیدی : دلنوشته
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 92/4/30 - 2:25 ص : : : نظر

    <   <<   6   7   8   9   10   >>   >