سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از بلاگ تا کربلا -->

گفته بودند فقط چند دقیقه کار داریم، بیاید دم در اداره  و برگردید. ما هم اهل محل بودیم و هر کدام با لباس های دم دستی آمده بودیم.

به محل که رسیدیم گفتند باید به جای دیگری بروید و حداقل سه ساعت همراه ما باشید!

هیچکس آماده نبود، یکی با مادرش آمده بود که مجبور شد مادرش را راهی کند، یکی دیگر با ماشینش آمده بود که مجبور به پارک ان شد و تا آخر دلش با ماشینش بود، یکی با دوستش قرار داشت و مجبور شد قرار را بهم بزند، یکی پول نداشت و برای برگشت مجبور شد پول قرض کند، همه آقایون هم تیشرت پوشیده بودند، لباسی که مناسب شرکت در مراسم نبود!

مراسم اجباری، سه ساعت بیشتر نبود اما کل زندگی ما را بهم ریخت! هیچکدام لباس مناسب آن مراسم را نپوشیده بودیم، فقط همان یک نفر که رابط بود و میدانست که قرار است سه ساعت در یک مراسم شرکت کنیم، لباس و شرایط مناسب داشت.

هنوز هم ذهنم درگیر آن روز است، خدایا نکند یک دفعه سوت پایان زندگی خورده شود و ما آماده سفر نباشیم


  • کلمات کلیدی : دلنوشته
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 92/6/9 - 3:7 ص : : : نظر