کل خانه تکانی مرورگر است! از جمع کردن وسایل برای تمیز کردن گرفته تا شام و ناهارش...
تک تک وسایل را که باز میکنیم یاد شما می افتیم، با هر کدام یک یا چند خاطره زنده می شود، ما غریبانه با هم حرف میزنیم و بعد خیره می شویم به آن وسایل و سکوت میکنیم، اما وقتی به هم نگاه میکنیم سعی میکنیم بخندیم ولی اشک گرم روی صورتها را که نمیتوانیم پنهان کنیم، غصه مان میگیرد.
بعد یاد حرف مامان می افتیم که میگفت دختر که گریه نمیکند! و حرف شما که میگفتی چی شده، اشکتان را نبینم... حتی یاد حرف های مادربزرگ که میگفت از شادی شما خوشحالم...
کاش هیچوقت سنت خانه تکانی نبود که ما اینقدر مجبور نباشیم خاطرات را ورق بزنیم!
این روزها «هانیکو» را هم دوباره پخش میکنند و ما حسرت زده مقابلش می نشینیم و سعی میکنیم شما را در آنجا بببینیم و به او حسادت کنیم که پدر و مادرش، پدر بزرگ و مادربزرگش هستند و شادی مادرش و دلجویی های پدرش و حمایتهای مادربزرگش چقدر جای خالی شما را بیشتر میکند، والدین...
یاد شما کم بود، خانه تکانی یاد والدین شما را هم زنده کرده است.
چندروزیست که در نمازم میگویم:رب الغفر لی و لوالدی و لوالدی والدیه...
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/12/26 - 2:29 ص : : : نظر
بچه که بودم و معلم ها از زندگی می گفتند، باورم نمی شد که زندگی سخت و تلخ باشد. رمانهای عاشقانه هم همیشه به ازدواج ختم می شد و من هیچ تصوری از سختی زندگی، از مرگ، از دوست داشتن های اشتباه، و از انکار عشق نداشتم.
ندیده بودمش، دوسالی از هم بی خبر بودیم، امروز دیدمش، ذوق زدگی زیادی داشتم دوست داشتم تمام این دوسال را لحظه به لحظه برایم تعریف کند اما حرف هایش تلخ بود و دیگر نمی خندید، سخت و خشک حرف میزد، چندبار میان صحبت هایمان پرسید خودت هستی؟ اما فکر نمیکرد که خودش عوض شده است، شکست سختی خورده بود، تلخ تلخ، انگار انتهای رمانهای نخوانده ما را زندگی کرده بود، عشقش رفته بود و دلش تنها شده بود تنهای تنها.
اما تصورش را هم نمیکردم که در این شرایط سخت نام خدا را بر زبان بیاورد، قبلترها اینقدر اعتقاد نداشت، گفت خدا خیلی کمکم کرد دست رحمتش را بالای سرم حس می کنم.
شاید او در این شرایط «ان مع العسر یسری: همراه هر سختی آسایشی هست»(انشراح/6) را زندگی میکرد و نمیفهمید.
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/12/20 - 12:43 ص : : : نظر
پروژه تمام شد، امروز زنگ زدند و تشکر کردند و گفتند از طرح راضی بودند و ما اجرای خوبی داشتیم. مبلغ را بر طبق توافق قبلی واریز کردند و مسئول ما هم بر اساس حساب کتابی که کرده بود، هزینه های انجام شده و حق الزحمه بچه ها را داد.
نوبت به من رسید و چون تقریبا در اکثر کارها (حتی) در حد نظر دادن، دخالت کرده بودم، حساب کتابش سخت بود. از خودم سوال کرد: به نظرت، حق تو چقدر می شود؟
گفتم: من کارها را به خاطرترس از تو انجام دادم، برای اینکه از من خواسته بودی و انجام ندادنش ناراحتت می کرد، اگر میخواهی پولی بدهی به قدر ترس من از خودت بده!
البته او حرفم را به شوخی گرفت و همان هزینه ای که مدنظرش بود را داد، اما من چرتکه برداشته بودم و با خودم حساب میکردم که اگر کاری را از ترس خدا انجام میدادم، او چقدر به من میداد؟
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/12/18 - 12:40 ص : : : نظر
آقای چراغ نیا من را نشان داد و گفت: یکی از برگزیدگان است، از ایشان مصاحبه بگیرید! گزارشگر به سمتم آمد و قبل از هر سوالی پرسید: شما کدام بخش برگزیده شدید؟
با تعجب نگاهی به آقای چراغ نیا کردم و گفتم: نمیدانم! میشود از لیست بگویید کدام بخش است؟
گزارشگر تعجب کرد و گفت: چه جالب شما دعوت شدید اما نمی دانید کدام بخش است! بعد خندید و گفت سوژه خوبی برای مصاحبه است.
من هم لبخند زدم، نه برای حرفی که زده بودم و یا شنیده بودم، برای اینکه اینهمه راه را تا تبریز آمده بودم بی آنکه بدانم در کدام بخش حائز رتبه و یا حتی نفر چندم شده ام!
در اصل هم برایم فرقی نداشت، همین که «چندلحظه» در بخشی از جشنواره ای که شاید این سبک نگارش هدیه آن باشد، برگزیده شده بود، برایم کافی بود
و لله الحمد
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/12/4 - 2:50 ص : : : نظر