نشسته ام، نمی دانم چه شده، غم می آید می نشیند هی اشک میگیرد می رود دوباره بر میگردد
نمیدانم!
نشسته ام و او مدام میگیرد و باز می شود! نمیدانم چرا می گیرد چطور میشود که باز می شود! صدای فانی را گذاشته ام میخواند و دلم هی میگیرد!
زندگی نه این است که آرزویم بود، نه این است که میخواستم، نه این است که حالا هست! زندگی من نه این است که شده است!!!
خدایا قرارمان نه این است که شده!
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 94/11/2 - 10:21 ع : : : نظر
عذاب وجدان راحتم نمیگذارد، لحظه آخر نگاهشان که می کردم نگاهم را دزدیم؟ نه اصلا نگاهشان نکردم! نه نگاهشان نکردم!
نگذاشتم لحظه آخری در کار باشد که... نگذاشتم ناراحت تر بشوم، اما شدم.
نمیشد، نمی توانستم، حتی بازیافت هم گفت نمیتوانیم بگیریم، بروید شنبه بیایید، و ما با پرایدی پر از کتاب و کارتن و کاغذباطله چه باید می کردیم؟
عصر روز پنجشنبه بود و ما دستمان به جایی بند نبود...
و شد آنچه نباید می شد...
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 94/5/2 - 10:46 ع : : : نظر