سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از بلاگ تا کربلا -->

عصبانی بود، حتما خون جلوی چشمانش را گرفته بود که فامیل و غریبه را از هم نمی‌شناخت اما کسانی که همراهش بودند و قبل از سفر همدلش بودند را خوب می شناخت.


جلو رفت و یقه پیراهن آشناترین را  گرفت.


می گویند ریشش را گرفته بود، آشناترین هم ترسیده بود، برادرش بود اما باید چیزی می گفت که دل مرد عصبانی نرم شود، تا او بتواند از خود دفاع کند.


باید مهربانی را به یادش می آورد، غیض کرده بود، نمی توانست هرچه می خواهد بگوید...


شاید چشمانش را بسته بود و خدا به دلش انداخت تا بر لبانش جاری شد: یابن ام...: پسر مادرم...(طه/94)


نام مادر معجزه می کند، مثل آب روی آتش...


  • کلمات کلیدی : برداشت آزاد
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 93/4/1 - 12:18 ص : : : نظر


    چندلحظهچند روزی بود ساعت که به دوازده نیمه شب  می رسید، برایم خودنمایی می کرد، دقیقا ساعت 00:00 ، هیچکس نمی‌تواند بگوید ساعت چند است.


    وقتی ماجرا را به یکی از دوستانم گفتم، گفت هیچ میدانی که وقتی ساعت و دقیقه یکی می‌شوند، می توانی آرزو کنی و هر آرزویی که بکنی مستجاب می شود!


    حرفش جالب بود، در کل 24 ساعت حداقل 10ساعت دعای مستجاب شده می‌توانستم داشته باشم! معمولا هم از ساعت 10:10 شروع می شد و تا 2:02 ادامه داشت.


    هنوز هم به این اصل عاملم، عمل میکنم همینکه ساعت و دقیقه یکی می شود، دعا میکنم اما تجربه هایم جالبترند.


    اوایل برای خودم دعا می کردم، تنها یک دقیقه وقت بود و آن یک دقیقه باید به خواسته خودم اختصاص می داشت اما بعد از یک هفته کم آوردم،  چقدر خودم را دعا کنم؟ برگشتم به همان روال قدیم، دعا برای دیگران، دعا برای فرج، دعا برای باز شدن گره زندگی خیلی ها.


    جالبترش آن بود که وقتی فقط یک دقیقه مانده است که ساعت و دقیقه یکی شوند و حواسم پرت می شود و چند دقیقه بعد نگاه می کنم به آن دقیقه فکر می کنم که دعا مستجاب بود و من مشغول چه کاری بودم، بدگویی از کسی، حرص مال دنیا را خوردن یا خدمت به خلق خدا؟


    این لحظات بیشتر به اسم وبلاگم فکر می‌کنم، به جز اوقات نماز در روز فقط چند لحظه به این بهانه به خدا فکر میکنم، به دست های توانایش که ما چقدر آن را در زندگی می توانیم کم داشته باشیم!

     


  • کلمات کلیدی : مکاشفات
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 93/3/21 - 3:6 ع : : : نظر


    آدم گاهی اوقات باید اعتراف کند، سرش را به پایین بیندازد برود دم در خانه اهل بیت«علیهم السلام» بگوید، آقا چه اشتباهی از من سرزده که سلب توفیق شده؟


    گاهی باید آنقدر خجالت بکشد که حس کند زمین اگر دهن باز میکرد و او را می بلعید حالش بهتر از الان بود!


    شب شهادت امامی که هم اجازه باب الجواد«علیه السلام» را از او گرفته ایم و هم باب الکریمه را شب شهادتش هدیه گرفتیم، رسیده است و حالا دست خالی!


    به خاطر هاست تمام شده باب الجواد«علیه السلام» هر دو مجله الکترونیکی تا اطلاع ثانوی تعطیل شده اند و این برای ما یعنی سلب توفیق!


    آقا شب شهادت شماست، گره از کار ما باز کنید، دست عنایت به سرمان بکشید و توفیق مجدد را بفرمایید.


    هرجا رفته ایم گفته ایم که : زیر دین چارده معصومم اما گردنم، زیر دین حضرت موسی بن جعفر«علیه السلام» بیشتر...


  • کلمات کلیدی : تلخیات
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 93/3/4 - 12:49 ص : : : نظر


    ابرخیلی اصرار کرد ولی من هیچ تمایلی به بیرون آمدن از خانه نداشتم، ولی امروز تقدیر چیز دیگری می‌خواست.


    نزدیک به یک ماه هر هفته حداقل دو سه باری گفته بود و من با بهانه های مختلف سر قرار نرفته بودم، اما امروز از ساعت 3 منتظرم بود و حالا ساعت 5 با عجله به سویش شتافتم.


    میخواست کادوی عید را بدهد، وقتی کادو را گرفتم یک کارت تبریک هم داشت، به تاریخ 26 اسفند 1392!بنده خدا راست می‌گفت، یک سال از آماده کردن این کادو می‌گذشت.


    بسیار صحبت کردیم تا در نهایت در پارکی حوالی منزل نشستیم روی یک نیمکت، من چشمم به گلزار شهدا بود و او نگاهش به آسمان.


    بعد از سکوت یک دقیقه ای گفت: ابرها را میبینی چه سریع میگذرند؟ واقعا حضرت علی«علیه السلام» چه خوب فرموده که فرصت‌ها مثل ابرها در گذرند، ببین چه آرام می‌گذرند، حواست نباشد، فکر میکنی ثابتند، درحالیکه در گذرند!


    من چیزی برای گفتن نداشتم، با اینکه فاطمه فقط 20 سال دارد، اما خیلی خیلی بیشتر از من و خیلی هایی که میشناسم میفهمد!


    تمام روز قبل از دیدنش داشتم به این حدیث فکر میکردم و او چه ساده، حدیث را گفت و تفسیر کرد.


  • کلمات کلیدی : مکاشفات
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 93/1/20 - 7:43 ع : : : نظر


    خدای من، اهل معامله استاین روزها زیاد می ایستم، به گذشته نگاه میکنم، به آینده فکر میکنم، حال را نمی‌فهمم، درکش برایم سخت است. همه چیزی سر میخورند و من همچنان همراه موجی که چندوقتی است گریبانگیرم شده، به جلو میروم.

     

    امروز جلسه ای بودیم و سخنران گفت: «ان تنصر الله ...» اگر خدا را یاری کنید! بعد گفت با خدا معامله کنید، برای او کار کنید تا او هم برای شما کار کند!

     

    خدای من، اهل معامله است.

     

    خدایا جیب هایم خالی از امید است، پرش کن، من به همه گفته ام که به فضلت همیشه امیدوارم، همه تصور می‌کنند که امیدم به تو بی‌نهایت است، نه اینکه نامید باشم، فقط امیدی ندارم، خدایا لاف زده ام و می‌دانم که «لاف زنم لاف که تو راست کنی لاف مرا»!

     

    خدایا من به همه امیدواریت را مثال زده ام و از تو گفته ام، تو هم جیب های خالی از امیدم را پر کن!

     

    این هم معامله ما با خدا...


  • کلمات کلیدی : مکاشفات
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 92/12/8 - 3:22 ص : : : نظر

    <      1   2   3   4   5   >>   >