سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از بلاگ تا کربلا -->

گفت: روز زن شده؟

گفتم: نه، شنبه است.

گفت: آخه  یه آقایی می‌گفت برای خانمم میخوام هدیه بگیرم، فکر کنم 18م بوده ها!‌

گفتم: نه 23وم هست اینو میدونم

گفت: ثابته یا میچرخه؟

دوستم گفت: نه دیگه، قمریه، به میلاد حضرت زهراس، میچرخه.

چیزی نگفت، ما هم چیزی نگفتیم اما مانده بودیم در ابهام اینکه کسی در ایران هست و هنوز نمی داند روز زن به اسم چه کسی است؟


پی نوشت:

مکالمه با یک زن،‌ تحصیل‌کرده‌ی مسیحی ساکن تهران بود.


  • کلمات کلیدی : دل‏نوشته
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/2/23 - 12:44 ص : : : نظر


    چشمانم را اشک گرفته بود اما دلیلش را نمی فهمید، بچه ها گفتند دستش را رها کن دردش آمده! او هم ترسید، می خواست دستش را از دستم دور کند، مقاومت نکردم اما دوست هم نداشتم دستش را به عقب بکشد، دستانش مرا یاد تو انداخته بود، تو... پدرم

    که هر از گاهی انگشتانم را به انگشتانت گره می زدم و یک دسته مثل مردها اما در آسمان مشت می انداختیم و این اواخر می گفتم ببین هنوز زور داری

    هنوز من ضعیفم

    و می خندیدیم باهم

    از بچگی عادت داشتم، یادت هست؟ بیشتر وقت ها موقع رد شدن از خیابان بود که بهانه داشتم و تمام انگشتانم گره در یک انگشتت می شد, تو همیشه پر زور بودی و با هم راه می رفتیم, با هم...

    دلتنگی مگر بهانه می خواهد؟

    حتی دست های عمو هم مرا یاد تو می اندازد.


     


  • کلمات کلیدی : تلخیات
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/2/11 - 11:21 ع : : : نظر


    یک نفر هست، یعنی یک صدایی هست مدام در گوشم،‌ هر وقت تنها می شوم، بیشتر می‌شود، آرام است اما...

    می‌گوید دوستت دارم.

    اوایل می‌ترسیدم و به اطراف نگاه می‌کردم اما کسی نبود!

    اما حالا عادت کرده ام.

    فقط دوسال بعد از نمازهایم می گفتم: خدایا من دوستت دارم، انی احبک یا رب!

    و سالهاست صدایی در گوشم تکرار می‌شود، بیشتر در اوج تنهایی و دلتنگی که می‌گوید دوستت دارم، حتی بیشتر از خودت!


    دوستت دارم را با من بسیار بگو

    دوستت دارم را از من بسیار بخواه!


  • کلمات کلیدی : خدا
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/2/9 - 12:19 ص : : : نظر


    عشق هرکس یک چیز است، یکی به فرد، یکی به شهرت، یکی به کار و یکی...

    و من آن یکی بودم که سال ها حسرت به دل معلم قرآن شدن را به دوش می کشیدم و پدری که آرزوی همیشگی اش برای آخرین فرزندش معلم قرآن شدن بود.

    امروز به آرزویم رسیدم

    به معجزه می مانست، هم تماس گرفتنشان, هم آزمونشان و هم اینک پذیرفته شدنم در مدارس قرآنی آموزش و پرورش.


    پدر نیست

    اما لبخندش را حس می کنم.

    خدایا لیاقت هم بده.


  • کلمات کلیدی : دل‏نوشته، قرآن
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/2/3 - 11:33 ص : : : نظر