گوشی زنگ خورد و نگاه کردم. شمارهی مامان بود، مادرم که مدتهاست صدایش را نشنیدم، شاید خدا خواسته بود یکبار دیگر صدایش را بشنوم!
چشمانم را بستم، قلبم به تندی میزد، یعنی چه چیزی میخواست بگوید، میدانستم دعوایی نمیخواهد بکند، هیچوقت نمیکرد، همیشه مهربان بود، حتی در اوج عصبانیت!
شاید دستهایم میلرزید، نمیدانم، اما پاهایم را که حسنمیکردم!
گوشی زنگ میخورد، روی گوشی نوشته بود مامان!
چهرهاش را در ذهنم تصور کردم و دکمه گفتگو را زدم.
صدای خواهرم بود، گوشی اش را گمکرده بود و چون کار فوری داشت با گوشی مامان زنگ زده بود!
مادر مدتهاست که به مهمانی خدا رفتهاست! مدتها و من هنوز نتوانستهام باور کنم که: کُلُّ نَفْسٍ ذَآئِقَةُ الْمَوْتِ ...: همه کس مرگ را میچشد (عمران/185)
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/3/9 - 11:30 ع : : : نظر
صدایش میلرزید، مشخص بود که گریه کرده است، میگفت: این را تا شش سالگی بزرگ کردم، همسرم که از دنیا رفت، خانواده اش به زور بچههایم را از من گرفتند و بعد از 18 سال با دیگر بچههایم برگشت و سه سال است که نزدیک خانهمان زندگی میکنند. نگرانش هستم، کسی را به همسری انتخاب کرده که مناسبش نیست ولی نمیگذارد حرف بزنم!
میگوید: تو مادر من نیستی، تو فقط من را به دنیا آوردی!
آن یکی را هم که پسر شوهر دومم است، از 8 سالگی بزرگ کردم بعد از 12 سال میخواست ازدواج کند، کسی را پسندید که مناسبش نبود، خواستم جلویش را بگیرم ولی نگذاشت!
گفت: مادر من همان است که مرا به دنیا آورده و به انتخاب مادرش دختر را گرفت!
من چه گناهی کرده ام؟
دلم برایش سوخت، برای خودم و حتی برای آن دو پسرش و مدام این آیه در ذهنم تکرار میشد: «اَلاّ تُشرِکوا بِهِ شیــًا وبِالولِدَینِ اِحسـنـًا: چیزى را شریک خدا قرار ندهید و به پدر و مادر خود نیکى کنید.» (انعام/151)
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/3/5 - 2:46 ع : : : نظر
برگه های قرعه کشی را دادند، مثل همیشه، یک برگه که مطمئنا نام من در آن نخواهد بود! برگه را گرفتم روی ساک گذاشتم و کیف را روی برگه و شروع کردم به نوشتن صحبت های سخنران.
میان برنامه کلیپ آشنایی بود، حدادیان میخواند: یاد امام و شهدا دلو می بره کرببلا... تا رسید به آنجا که آخرش حاجتمو من میگیرم... و حرم امام رئوف(ع) را نشان دادند و من یاد پنجره فولاد افتادم!
برگه کجا بود؟شاید اسم من در بیاید، هرچه گشتم نبود، آب شده بود و در زمین فرو رفته بود!
بعد از دقایقی نوبت اعلام قرعه کشی بود، چهارده نفر را کربلا می بردند و نفر دوازدهم 380 بود! من! نام من! اما برگه نبود!
به مسئول گفتم، گفت برگه نیست نمی شود بروی بالا! ماندم مروارید در چشم و عزیزی گفت اگر قسمتت بود برگه را می یافتی! و چهارده نفر تکمیل شد، عکس یادگاری انداختند و نامشان را برای کربلا نوشتند و من ماندم و یک حسرت به اندازه ی 380روز, ماه و یا سال!
چیزی آرامم نمی کرد جز حرف تو، جز قرآن: الیس الله بکاف عبده: آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟(زمر/35)
او مصلحت را این چنین قرار داده بود و حرفش مرحم دردهاست.
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/2/30 - 10:10 ع : : : نظر
تا شروع کرد به حرف زدن، از غصههایش گفت، از اینکه چقدر عقب است، اینکه شاگرد زرنگ دانشگاه بوده و با اهمال کاری فرصتهای خوب را از دست داده است.
مدام هم، خودش را و گذشته اش را با حال و آیندهی دوستانش مقایسه میکرد، اینکه من چه بودم هم دورهای هایم چه بودند، آنها کجایند، من کجایم!
هرچه میگفتم به خرجش نمیرفت که آینده از آن غصهخورها نیست، گذشته را باید پل آینده کرد، حال که فکر میکنی پل نیست، اینقدر حسرت نخور و از اول شروع کن و می خواستم همان روایتی که از امام هادی علیه السلام که جانم فدایش باد را به او بفهمانم، فرمودهاند: اُذکُر حَسَراتِ التَّفریطِ بِأَخذِ تَقدیمِ الحَزمِ: بجای حسرت و اندوه برای عدم موفقیتهای گذشته، با گرفتن تصمیم و اراده قوی جبران کن. (میزان الحکمة، ج7، ص454)
اما او گوش نمیکرد، تمام وجودش حسرت بود.
بعد از خدا حافظی، با خود فکر کردم، چقدر خوب است که عزیزانی داریم که حرفهایشان هادیمان است!
قرآن را باز کردم، این آیه آمد:«و علامات و بالنجم هم یهتدون: آنان بوسیله ستاره راه مییابند.»(نحل/16)
پیوسته به موج وبلاگی «جانم فدای امام هادی - علیه السلام-»
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/2/25 - 1:33 ص : : : نظر
باورم نمیشد بعد از آنهمه مدت که قول داده بود، بالاخره به قولش عمل کرده باشد! از بین تمام کارهایش این را تمام کرده و فرستاده بود.
آنقدر زیبا و خواستنی شده که نتوانستم به همان پست «الا الاحسان»که در آن، از او هم تشکر کردهبودم، قناعت کنم.
خواسته بود که نظرم را برایش آف بگذارم، اما اینجا میگویم: زیباست، همانی شده که میخواستم و از شما(ملک الموت اینترنت) به پاس لطف بی منتتان برای آذین بندی چند لحظه سپاسگزارم.
آبی فیروزهای همان رنگی که مورد علاقهام است و گلهای زیبایی که بالا ی هر پست جا گرفته، ترکیب رنگها را دلچسب و دوستداشتنی کرده است.
از دیدنش سیر نمیشوم، به واقع به آنهمه انتظار میارزید، ممنونم.
هرچه بیشتر نگاه میکنم بیشتر یاد آن آیه میافتم، همانی که یک زمان تمام ذهنم را به خود مشغول کرده بود و وقتی از خطاطی خواسته بودم روی برگهای به خط خوش بنویسد تا نصب العینم باشد، با تعجب پرسیدهبود:«معنیش چیست؟!»
و حالا این آیه در کنار دیگر آیات قرآن معنی دیگری برایم پیدا کردهاست:
«صِبْغَةَ اللّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً وَنَحْنُ لَهُ عَابِدونَ: رنگ خدایی و چه رنگی از رنگ خدایی بهتر است و ما تنها او را عبادت می کنیم.» (بقره/138)
چند لحظه، همان رنگیشد که میخواستم و ای کاش فرزند زمان هم، رنگ خدا میشد!
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/2/17 - 11:32 ع : : : نظر