شب بود، همه جا تاریک بود و من در صحنها دنبال تو میگشتم. امام طلبیده بود و من بعد از زیارت اذن گرفته بودم که مشتاقانه دنبال یکی از عاشقانش باشم!
تعریفت را زیادشنیده بودم، زندگینامه ات را خوانده بودم و عکس روی جلد کتابت من و همهی کسانی که میدیدند را یاد مسیح میانداخت!
تو همان بودی که میگفتی «انسان باید تزکیه نفس داشته باشد» و من ساعتها بیقراری کرده بودم! تو عاشق بودی، عاشق امام و من دوست داشتم ببینمت حتی بعد از وفاتت!
شنیده بودم که صحن ازادی خانهی ابدی را برگزیدی، همه دنبال مرحوم نخودکی بودند و من مست دیدار تو!
در بسته و چراغها خاموش بود. دست گذاشتم روی شبکههای چوبی و پنجرهی شیشهای و از پشت پنجره دیدمت، همان عکس را روی مزارت گذاشته بودند، مسیحوار!
برایت از پشت شیشه فاتحه خواندم و مدام در ذهنم تکرار میشد:
رِجَالٌ لَّا تُلْهِیهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَیْعٌ عَن ذِکْرِ اللَّهِ وَإِقَامِ الصَّلَاةِ وَإِیتَاء الزَّکَاةِ یَخَافُونَ یَوْمًا تَتَقَلَّبُ فِیهِ الْقُلُوبُ وَالْأَبْصَارُ: مردانى که نه تجارت و نه داد و ستدى آنان را از یاد خدا و برپا داشتن نماز و دادن زکات به خود مشغول نمىدارد و از روزى که دلها و دیدهها در آن زیرورو مىشود مىهراسند(نور/37)
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/4/5 - 4:37 ع : : : نظر