سال جدید اومد، از ما اجازه نگرفت! یه 365 روزم می مونه و میره، بدون اینکه از ما اجازه بگیره!
کلا زندگی همینه!
طبیعت برای زندگی و صدالبته انجام وظایفش از ما اجازه نمیگیره!
چه خوبه، که ما هم برای انجام وظایفمون از کسی اجازه نگیریم!
مثل طبیعت! فقط خدا!
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 88/1/12 - 11:32 ع : : : نظر
دلم هوای جنوب را کرده
هوای هویزه، شهید علم الهدی
هوای شلمچه، کو برادرهای من!
هوای طلائیه، که قدم به قدمش شهدا بودند و ما عاشورا آنجا بودیم! و صدایشان را می شنیدیم
دلم برای جنوب تنگ شده
جنوب را دوبار به دعوت رفتم، هر دوبار رایگان
و حالا دلم عجیب هوای جنوب را کرده
اما دوست دارم به دعوت باشد
به رایگان
نه پولش مسئله باشد
نه
بد عادت شدم!
دعوت را در این می دانم که به هدیه صدایم کنند!
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 87/12/7 - 1:39 ص : : : نظر
حتما که نباید از چیزهای بزرگ درس گرفت.
گاهی میبینی یک جمله، ساعتها و یا سالها ذهنت رو درگیر میکنه، یکی مثل این:
بهترین ها نصیب کسانی میشود که حق انتخاب را به خداوند واگذار میکنند
و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 87/11/22 - 2:48 ع : : : نظر
اول از همه پیروزی مردم مقاوم غزه رو تبریک میگم، به امید محو حقیقی اسرائیل از صفحه روزگار
دوم اینکه :
بدم مییاد از دو رویی
راست میگن هرچه کوچکتری پاکتری
حداقل آدم خیالش راحته که مثلا اگه دوستش باهاش قهره بخاطر شکلاتیه که بهش نداده، میده و آشتی میکنن یا نمیده و چند روز قهر میمونن بعد آشتی میکنن و دفعه بعد که شکلات خورد یا بهش میده یا باز قهر میکنن و روز از نو و روزی از نو
اماموقع آشتی هر دو تا یادشون می ره که برای چی قهر بودن
اما حالا که بزرگ شدم میبینم اگه دوستت باهات قهره هزار و یک دلیل پنهان و آشکار سیاسی و غیرسیاسی وجود داره، تازه اگه آشتی کنین هم معلوم نیست کینهی قهری که تو مقصرش نبودی تا کی توی دلش بمونه
واقعا از دنیای بزرگی بدم اومده
همه پی منافع خودشون! دنیای سیاه و زشت بزرگترا.
بدبختی اگه بخواهیم بچه هم بشیم نمیصرفه، با این همه بدبختی بزرگ شدیم، حالا کوچک بشیم؟
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 87/10/30 - 10:23 ع : : : نظر
تازه دبیرستان رو تموم کرده بودم که کتاب آنتونی رابینز به دستم رسید نمی دونم کدوم کتابش، اما یادمه که نوشته بود، تصور کن ده سال دیگه دوست داری چه کاره بشی!
منِ یک کاره هم تصور کردم میخوام روزنامه نگار شم، حالا تو عمرم نه درست و حسابی روزنامه خوندم و نه مجله نگاه کردم1
بعد نوشته بود: تصور کن چه امکاناتی و تحصیلاتی داری؟
تصورکردم: لیسانس و یک شرکت 5 طبقه و من هم، رئیس شرکت و همه هم از عنایات من لبریز.
تصور دقیقتر ناشی از مهربانی بود: که همه بر سر کار بودند حتی دختر همسایه(در شرکت من)
آنتونی نوشته بود، از حالا مقدمات را بچین!
اما من نچیدم
ولی نمیدونم چرا یکدفعه بعد از 4 سال به نوشتن رو کردم، هرچند که هنوز هم درست روزنامه نمیخونم و مجله ورق نمیزنم، اما بازم نمیدونم چرا مدام کار در روزنامه بهم پیشنهاد میشه و من هم که هنوز آماده نیستم، مدام هم رد میکنم!
از اون به بعد هزارتا آرزو و خواست دیگه داشتم، ولی هیچ کدوم اثر نکرده و نمیکنه، فقط و فقط کلید شده رو این، من هم اد دست گذاشتم رو رد کردن انواع پیشنهاد کار در روزنامه!
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 87/10/15 - 1:10 ص : : : نظر