خدا را دوست دارم، بعضی وقت ها بیشتر.
مثل همین چند وقت که زدم بر رگ بی خیالی و بی خیال تمام نشانه ها، دریافته ها و تمام درس های زندگیم شدم و به کاری مشغول شدم که هیچوقت با تجربیاتم سازگار نبود، اما ناگفته نماند که این کار آرزوی ده سال قبلم بود!
و خدا هرچه نشانه فرستاد قبول نکردم، تا بالاخره شد آنچه باید می شد!
از کار بیرون شدیم(بماند که آمدیم یا رانده شدیم)
اما نتیجه اش این شد که خوشحالم، خیلی خوشحال
من خدا را اینگونه دوست دارم، که وقتی گوش به حرفش ندهی یک طوری گوش می پیچاند که برگرد...
انی احبک یا رب
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 92/2/21 - 12:22 ص : : : نظر
این روزها حال مادری را دارم که دلبندش را برای خوب درس خواندن و پیشرفت به مدرسه ای دور فرستاده است و دلش برای او تنگ شده و مدام خود را دلداری می دهد که این بهترین کاری بود که میتونستم انجام بدهم.
دوستان باوفایم این روزها می آیند و سراغم را میگیرند، چه با تماس با گوشیم چه ارسال پیامک و پی ام و آفلاین و فقط یک چیز را به آنها می گویم: کار تمام وقت پیدا کرده ام و مشغول به کار شده ام و اینجا دسترسی به اینترنت ندارم.
اما خدا از دلم خبر دارد!
کاری که نه به رشته ام مربوط است و نه به اینهمه سال درس خواندنم و نه به هیچ هنر دیگری که اینهمه سال برای کسب کردنشان زمان گذاشته ام و این بزرگترین دردی است که این روزها تحمل میکنم!
زندگی است دیگر باید بگذرد، بفهم!
و همدمم این روزها این آیه قرآن است: ان مع العسر یسری: به راستی به همراه هر سختی آسانی ای است(الشرح/6).
البته کم کم دارم با خواندن اخت شده ام و این شاید همان آسانی باشد که همراه سختی است، والله اعلم
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 92/2/8 - 10:44 ع : : : نظر