طبق عادت همیشه اش وسایل کیفم را بهم ریخت و وقتی خیالش راحت شد که خوردنی دیگری ندارم که بتواند بچشد، شروع کرد به جمع کردن محتوای کیف. خودش هم فهمید که همه چیز را نامرتب گذاشته، با نگاه معصومش بدون هیچ حرفی کمک خواست، منهم فقط یک جمله گفتم: ببین آن هایی که مهم است را در زیپ داخلی بگذار.
به خیالم الان پول ها را می گذارد یا حداقل کارتهای اعتباری را، اما از بین آنهمه وسیله رنگارنگ فقط یک چیز را در آن جا گذاشت، «قرآن» را.
خندیدم و گفتم: نه، ببین آن هایی که گرانبها هستند و احتمال دارد که دزدیده شوند، را بگذار.
با همان چشمان معصومش، طوری نگاهم کرد که از خودم خجالت کشیدم، پرسید: قرآن از همه مهمتر است، یعنی قرآن را کسی نمیدزد؟
جواب محکمی بود، قرآن را از کیفم برداشتم و بازش کردم: وَ قَالَ الرَّسُولُ یَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هَذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا: و پیامبر [خدا] گفت پروردگارا قوم من این قرآن را رها کردند (30/فرقان)
خدایا به تو پناه می برم از اینکه قرآن روز قیامت از ما شکایتی به تو بیاورد.
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 92/4/8 - 12:21 ص : : : نظر