از قطع شدن تلفن تا صدای فریادش فاصلهای نبود، با جیغهایش از خواب پریدم، تا طبقهی سوم با سر رفتم و در آغوش گرفتمش، درد مادر مرده را مادر مرده میداند!
فریاد میکشید و من تنها میتوانستم تجربهام را به کار ببرم، در آغوش گرفته بودمش و برای تسکین دلش صلوات میفرستادم.
و نزدیک غروب به منزل مادرش رفتیم، همانجایی که یک روز برای خواستگاریش رفته بودیم و وقتی رفته بود با داماد صحبت کند، پدرش عوض تعریف دختر فقط از فضایل مادرش میگفت اینکه زن زندگیست و مهربان است و دلسوز همه!
از پلهها بالا رفتم، جلوی در ایستاده بود، همان دری که تا آخرین روز، مادرش با وجود پادردش تا آنجا بدرقهمان میکرد و نشستم جایی که آن موقع نشسته بودم، روز بله بوران که بر سر مهریه تفاهم نبود و در آخر مادرش به پدرش گفت: «شما کوتاه بیایید، حاج آقا» و پدر به احترام مادر کوتاه آمده بود، حالا این مادر نبود!
همه گریه میکردند و من قرآن میخواندم:
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/1/11 - 12:55 ص : : : نظر