خیلی گفته بودند اما می گفتم چون خودشان نمیخواهند (به هر دلیل بیحالی، تنبلی، بیارزش دانستن این بحثها در دنیای امروزی و در بعضی موارد بیمعرفتی) و برای اینکه من هم مثل خودشان بشوم این حرفها را میزنند!
اما به قول گفتنی:«شنیدن کی بود مانند دیدن» و من؛ هم شنیدم، هم دیدم، هم باتمام وجود احساس کردم!
و چه تجربه سختی بود! سخت و تلخ...
کلاس قرائت را میگویم، میگفتند خیلی از قاریها غروری دارند و این غرور به حدی است که نمیتوانی هم صحبتی با آنها را تحمل کنی! و من، بیتقصیر بودم چون تمام استادان ما که از قضا قاری هم بودند پاک بودند و تو هرچقدر هم در این کلاس ها حضور نداشتی باز هم میتوانستی نور معرفت را از چهره معصومشان تشخیص بدهی و جالب بود که از هر فرصتی که در کلاس پیش میآمد استفاده میکردند و به جای تعریف از خودشان از عواقب غرور و عُجب قاری ها و از عیوب نفس می گفتند، از یادم نمیرود که در وقت استراحت پنج دقیقه ای هم استفاده کرده بعضی آیات را ترجمه و در حد توان نصیحت می کردند!
اولین استادی که همة ما را علاقمند به قرائت کرد، در رفتار و گفتار نمونة عینی یک معلم قرآن بود و چه انتخاب زیبایی که موسسه اولین درس را برای این استاد گذاشته بود. روخوانی و روانخوانی قرآن کریم!
اصل مؤسسه بر این بود: «آموزش در سطح ابتدایی نیست بلکه ابتدای آموزش است!»
او از تمام مباحثی که به نظرش می رسید در راه قرائت نیازمند آن باشیم برایمان حرف میزد، در مورد اینکه شاید بعدها بخواهید قرائت را رها کنید، اشکالی ندارد اما این مداومت با قرآن را نه!
هر از گاهی بعد از قرائت هر قرآن آموزی شروع میکرد به ترجمه و تفسیر آن آیه، خیلیها با تشویق های او راه حفظ قرآن را در پیش گرفتند!
یک روز سر کلاس برایمان از عواقب غرور حرف زد، اینکه خیلی ها وقتی به جایی می رسند دیگر بقیه را یادشان میرود، از قاریانی که غرور میگیرند!
ما از معرفت کمبودی در کلاس احساس نمیکردیم! همة کلاس سراسر نور بود، نور! و اگر تو هم جای من بودی، به حرفهای دیگران اعتماد میکردی یا به دیدة خودت؟
و بالاخره صفحه روزگار ورق خورد!
تمام قرآن آموزان در طی این دو سال آموزش پی در پی، بی هیچ توقعی، عاشق کلاس ها بودیم، عاشق معلمان، عاشق ادامه بحث قرائت اما...
اما
اما با بیدرایتی در انتخاب استاد! معلمی از همان قشر قاریانی که میگفتند:«مغرور و ...» نصیبمان شد! و کسی از تیر غرورش، سر که چه عرض کنم، جان سالم به در نَبرد
همه متهم شدیم که از ابتدا هم هیچ استعدادی نداشتیم و او چه ضرورتی داشت که به ما تدریس کند؟ خودش گفت، خودش گفته بود:« یک روز خسته کننده است!» و خودش کلاس ها را هفتهای دو جلسه کرده بود تا باز به گفته خودش بهتر یاد بگیریم، چه بگویم که خودش گفته بود:« هنوز زود است که انتظار پیشرفت داشته باشید، حداقل سه ماه اول فقط باید گوش کنید»
و سه هفته نشده، ورق برگشت، ابتدای جلسه گفت: «من حنجره ام را لازم دارم،چه ارزشی دارد که به شما تدریس کنم، شما اگر اهل پیشرفت بودید در این سه هفته پیشرفت می کردید، من نمی توانم هفته ای دو جلسه بیایم،هفتهای یک جلسه آن هم فقط کسانی که استعداد دارند!»
نه که فکر کنی به من هم گفت نیا! نه! گفت تو استعدادت متوسط است اگر دوست داری بیا! اما چه رفتنی که ...
کلاس قرآن بهانه ای بود برای پاک شدن، تمرین صوت زیبا به همراهی نصایح به موقعِ استاد!
خیلیها گفته بودند که قرائت را رها کن، به تفسیر و حفظ بپرداز، البته من به این دو مورد هم پرداخته بودم، اما قرائت درس دیگری بود
و ما ماندیم و یک دنیا حسرت! و من ماندم و یک دنیا حسرت که عشق قرائت کجا و زشتی رفتار استاد کجا!
و از آن روز که به اصطلاح پردهها کنار رفت دیگر قاریان مغرور را دیدم و استادان مغرور را شناختم! نه که نمی دیدم، چرا! اما باور نداشتم ولی باور کردم...
گفت دیگر نیایید! باورت میشود به همین راحتی بال پرواز 20 نفر مشتاق علوم قرآنی را شکست! کسی که خودم دیدم در عرض این سه هفته از ترتیل خوانی به تحقیق رسیده بود، کسی که با شوق و ذوق با تمام مشکلات زندگی از کار مرخصی می گرفت و به کلاس می آمد، کسی که با وجود کلاس های دانشگاه به عشق قرائت قرآن برنامه درسی اش را هماهنگ کرده بود!
گفت فقط چند نفر استعداد دارند و می دانی چه کسانی را گفته بود همانهایی که از روز اول به انتخاب خودش مدام می خواندند و ما نمی دانستیم چرا فقط آنها، حتی خودشان هم نمی دانستند!
و کسی پاسخگو نبود و کسی پاسخگو نیست و کسی ...
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 89/12/7 - 2:15 ع : : : نظر