به نام مهربانترین
دلم برای خودم تنگ شده بود
فکر نمیکردم روزی برسد که خودم برای خودم کارت دعوتی ارسال کنم که مرا به یاد خودم بیندازد!
دلم برای تمام صداقتم تنگ شده بود، برای نجواهای عاشقانهام، برای آرزوهای بزرگم، برای رویاهای زیبایم
نمیدانم چرا اینقدر دیر یاد خودم افتادم!
اینهمه امکانات و وسایل رفاهی که صاحبخانه ترتیب داده بود تا من نهایت استفاده را ببرم(اما غرق دنیا!) هیچکدام به چشمم نمیآمد
به زور مرا به مهمانی آورده بودند، مثل هرسال!
هنوز فلسفة این مهمانی اجباری را درک نکرده بودم که یکدفعه نامهای از خودم به خودم رسید!
دستخط آشنا بود! اول به فکر خیلی ها افتادم اما نه، خط آشناتر از خیلی ها بود!
به خط آشنای مهربانترین بود!
با همان ادبیات صمیمانه ای که مرا غرق در محبتش میکرد
و شاید خودم بودم، از خودم به خودم، آنقدر نزدیک بودکه نمیدانستم خودم هستم یا کس دیگری!
و شاید نامهای از روح به جسم بود!
یا نامه از صاحب بود به مستأجر!
یا از من به من!
هیچوقت منت امانت داده شده را گوشزد نکرده بود، از همان اول همینطور بود!
فقط با اینکار خواسته بود بفمم که به مهمانی صاحب تمام زندگیام آمده ام.
در نامه نوشته بود به مهمانی صاحبخانه خوش آمدی!
همین!
و بعد احساس کردم که چقدر دلم برای خودم تنگ شده بود،
دنبال چه میگشتم؟
چشمانم را باز کردم
صاحبخانه مدتها بود که منتظر چنین لحظهای بود!
و من هرچند با تاخیر اما، وارد مهمانی شدم!
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 87/6/14 - 2:42 ع : : : نظر