سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از بلاگ تا کربلا -->

امشب دوباره دلم برای خودم تنگ شده است

برای خودم آنقدر حصار و سد و مانع درست کردم که حتی در وبلاگم هم نمی توانم راحت حرف بزنم! حتی در وبلاگ که میگویند خصوصی ترین جاست! آن هم با نام مستعار دیگر کسی نمی فهمد تو کیستی و چیستی و دیگر هیچ کس بازخواستت نخواهد کرد!

وبلاگ دفترچه‏ی خاطرات باید باشد!‏ تحلیلی برای سیاست مداران! و سرگذشتی برای محققان! اما برای من هیچکدامشان نیست! من خود را در این دنیای بزرگ اینترنتی گم کرده ام! گم! هر از گاهی گم می‏کنم، و باز هم گم کرده‏ام، خسته شدم از اینهمه وبلاگ زدن و درد دل نکردن!

برای هر کدام علتی دارم برای درد دل ننوشتن، چقدر خوب بود که می‏توانستم به راحتی از همه‏ی آرزوهایم بنویسم از اینکه یک دخترم! با تمام خواسته های دخترانه!‏با تمام احساسات پاک دخترانه! با تمام خواسته ها و تمنیات دخترانه! که هنوز بعد از اینهمه سال هیچ تفاوتی با 15 سالگی ام نکرده ام، نه رویاهایم نه خواسته هایم!

هنوز هم دوست دارم خانه‏ای کوچک داشتم با قلبی بزرگ و تمام اعضای خانواده‏ام همان‏ها بودند که همیشه دوستشان می داشتم و خانه ام نزدیک حرم حضرت عبدالعظیم بود و من هر نماز ظهر و عصر را آنجا می خواندم و نماز مغرب و عشا را به همراه همسرم در همانجا!

و نماز صبح را! کاش می شد! چه کسی باور می‏کند، بعد از این‏همه سال، همچنان همان رویای کودکی ام را به همراه دارم؟!.

برچسب پرتوقعی خورده‏ام، اما مگردنیای من غیر از این است؟ غیر از یک دل بزرگ در خانه‏ای کوچک؟ نه تحصیلات، نه کمالات این دنیای فانی! خواسته بودم اهل باشد، اهل خدا!

وقتی در امامزاده اهل بن علی دعا کردم، خواستم اهل باشد، یا اهل بن علی او را هم اهل کن، در کدام نماز فراموش کردم برایش دعا کنم، در کدام نیایش از یاد بردمش؟؟

هیچ جا، هیچ وقت، هیچ لحظه‏ای، اما نتیجه چه شد؟ روز دختر است و ما هنوز منتظریم، روز دختر است، برای دختر بچه‏هایی که تازه به دوران جوانی رسیده اند، تا الگو بگیرند، نه برای ما که عمری است جوانیم، چقدر جوان می مانیم، نمی دانم تقویم را ورق می زنم، همیشه فکر می کردم چرا زن ها دوست ندارند تولدشان را جشن بگیرند، و کم کم خودم به این نتیجه رسیدم!‏

بانو تنهایم تنها


  • کلمات کلیدی : دل‏نوشته
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 88/7/29 - 11:7 ع : : : نظر