گفته بود میخواهد برود، اما خبر نداده بود که راه افتاده است. نزدیک صبح بود که خواب دیدم، آمده و من در آغوشش گرفتم و مثل ابر بهار اشک ریختم و گفتم: سلام مرا به آقا برسان، بگو دلم تنگش است!
او هم گریه کرد و با اشک از هم جدا شدیم.
همان روز خبر داد که در راه مشهد است و وقتی که برگشت، زیاد حرف زد، یعنی خیلی حرف ها زدیم، اما یک دفعه گفت: بس نیست؟!.
راست میگفت، زیاد دور خودم چرخیدهبودم، یکسال تمام فقط دور خودم چرخیدم و هیچ کاری نکردم!
سوغاتیاش برایم از آقا همین بود!
اما همین حرفش برایم کافی بود، احساس میکنم که دور خوردنم در حال پایان یافتن است، خوشحالم...
پی نوشت:
نسیبه بانو، همان مشهدی سوغاتی آورده ام، است.
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 93/6/10 - 2:37 ص : : : نظر