عصبانی بود، حتما خون جلوی چشمانش را گرفته بود که فامیل و غریبه را از هم نمیشناخت اما کسانی که همراهش بودند و قبل از سفر همدلش بودند را خوب می شناخت.
جلو رفت و یقه پیراهن آشناترین را گرفت.
می گویند ریشش را گرفته بود، آشناترین هم ترسیده بود، برادرش بود اما باید چیزی می گفت که دل مرد عصبانی نرم شود، تا او بتواند از خود دفاع کند.
باید مهربانی را به یادش می آورد، غیض کرده بود، نمی توانست هرچه می خواهد بگوید...
شاید چشمانش را بسته بود و خدا به دلش انداخت تا بر لبانش جاری شد: یابن ام...: پسر مادرم...(طه/94)
نام مادر معجزه می کند، مثل آب روی آتش...
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 93/4/1 - 12:18 ص : : : نظر