خیلی اصرار کرد ولی من هیچ تمایلی به بیرون آمدن از خانه نداشتم، ولی امروز تقدیر چیز دیگری میخواست.
نزدیک به یک ماه هر هفته حداقل دو سه باری گفته بود و من با بهانه های مختلف سر قرار نرفته بودم، اما امروز از ساعت 3 منتظرم بود و حالا ساعت 5 با عجله به سویش شتافتم.
میخواست کادوی عید را بدهد، وقتی کادو را گرفتم یک کارت تبریک هم داشت، به تاریخ 26 اسفند 1392!بنده خدا راست میگفت، یک سال از آماده کردن این کادو میگذشت.
بسیار صحبت کردیم تا در نهایت در پارکی حوالی منزل نشستیم روی یک نیمکت، من چشمم به گلزار شهدا بود و او نگاهش به آسمان.
بعد از سکوت یک دقیقه ای گفت: ابرها را میبینی چه سریع میگذرند؟ واقعا حضرت علی«علیه السلام» چه خوب فرموده که فرصتها مثل ابرها در گذرند، ببین چه آرام میگذرند، حواست نباشد، فکر میکنی ثابتند، درحالیکه در گذرند!
من چیزی برای گفتن نداشتم، با اینکه فاطمه فقط 20 سال دارد، اما خیلی خیلی بیشتر از من و خیلی هایی که میشناسم میفهمد!
تمام روز قبل از دیدنش داشتم به این حدیث فکر میکردم و او چه ساده، حدیث را گفت و تفسیر کرد.
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 93/1/20 - 7:43 ع : : : نظر