این روزها زیاد می ایستم، به گذشته نگاه میکنم، به آینده فکر میکنم، حال را نمیفهمم، درکش برایم سخت است. همه چیزی سر میخورند و من همچنان همراه موجی که چندوقتی است گریبانگیرم شده، به جلو میروم.
امروز جلسه ای بودیم و سخنران گفت: «ان تنصر الله ...» اگر خدا را یاری کنید! بعد گفت با خدا معامله کنید، برای او کار کنید تا او هم برای شما کار کند!
خدای من، اهل معامله است.
خدایا جیب هایم خالی از امید است، پرش کن، من به همه گفته ام که به فضلت همیشه امیدوارم، همه تصور میکنند که امیدم به تو بینهایت است، نه اینکه نامید باشم، فقط امیدی ندارم، خدایا لاف زده ام و میدانم که «لاف زنم لاف که تو راست کنی لاف مرا»!
خدایا من به همه امیدواریت را مثال زده ام و از تو گفته ام، تو هم جیب های خالی از امیدم را پر کن!
این هم معامله ما با خدا...
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 92/12/8 - 3:22 ص : : : نظر