سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از بلاگ تا کربلا -->

بغلش کردم، مدام می بوسیدمش، سیری نداشت برایم. دست های کوچکش برایم آشنا بود. او هم با آن لپ های قرمز شده اش نگاهم می کرد و می خندید.

مادر از دور هر دوی ما را می دید.

گفتم: اسمش را چه گذاشته اید؟ گفت: صلات، اما تو میتوانی صلاح هم صدایش کنی.

گفتم: چرا صلات؟ گفت: اسم قشنگی است، شایسته دخترم است.

خوشحالی ام برای داشتن خواهری دوماهه که به اندازه کودکان شش ماهه جسه داشت، قابل وصف نیست.

کمی که با او بازی کردم، بابا هم از در آمد، او هم می خندید.

هر دو از زندگیشان راضی بودند، هر دو خوشحال بودند و صلات دختر زیبایی بود.


از خواب که بیدار شدم تازه یادم افتاد، دوماه است که به تقلید پدر و مادرم خود را ملزم کرده ام که تعقیبات نمازهایم را بخوانم و صلات دوماهه بود...




  • کلمات کلیدی : مکاشفات
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/7/24 - 1:26 ص : : : نظر