امام رضا مهربان است و خدا مهربانتر از امام رضا، چرا که خدای امام رضاست!
طلبید، سفر مشهد وصف ناشدنی بود، عالی عالی عالی...
و بعد گره از کار فروبسته باب الجواد(ع) باز شد، باور کنید، باب الجواد بعد از یکسال برگشت
خوشحالم
خدایا در خیرت را نبند...
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 93/8/10 - 2:15 ص : : : نظر
گفته بود میخواهد برود، اما خبر نداده بود که راه افتاده است. نزدیک صبح بود که خواب دیدم، آمده و من در آغوشش گرفتم و مثل ابر بهار اشک ریختم و گفتم: سلام مرا به آقا برسان، بگو دلم تنگش است!
او هم گریه کرد و با اشک از هم جدا شدیم.
همان روز خبر داد که در راه مشهد است و وقتی که برگشت، زیاد حرف زد، یعنی خیلی حرف ها زدیم، اما یک دفعه گفت: بس نیست؟!.
راست میگفت، زیاد دور خودم چرخیدهبودم، یکسال تمام فقط دور خودم چرخیدم و هیچ کاری نکردم!
سوغاتیاش برایم از آقا همین بود!
اما همین حرفش برایم کافی بود، احساس میکنم که دور خوردنم در حال پایان یافتن است، خوشحالم...
پی نوشت:
نسیبه بانو، همان مشهدی سوغاتی آورده ام، است.
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 93/6/10 - 2:37 ص : : : نظر
بعد از دعواهای بسیار زیادی که داشتیم، قرار شد در خصوص اینکه من چندساعت کاری برایش زمان میگذارم، ساعت بزنم و آخر ماه تحویل بدهم، البته از قبل ساعت کاری را زده بودم اما وقتی تحویلش دادم کل گزارش را دید و رسید به جمع کل!
خنده معناداری کرد و گفت فقط 18 ساعت؟! حتی اگر ساعتی 10 هزار تومن هم حساب کنم باز هم به 200 هزار تومن نمی رسد!
باورم نمی شد، آنهمه دعوا و کل کل آخرش بشود 18 ساعت کاری! کل کار یک ماهه ام که بسیار هم منت گذار خودم برای این زمان گذاشتنم بودم.
هنوز هم باورم نمیشود اینقدر زمان کمی گذاشته بودم و آنهمه طلبکار بودم! اما حالا یاد نمازهایم هم افتاده ام، کلش را در روز و هفته جمع کنی 18 ساعت می شود؟ قرآن خواندم چند ساعت میشود، ساعت نه، چند دقیقه؟...
این روزها زیاد روی دیوارهای شهر میبینم: اقروا ما تیسر من القرآن (مزمل/20) خدایا توفیق بفرما...
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 93/4/29 - 6:42 ص : : : نظر
قبل از اذان با هم صحبت کرده بودیم، فکر میکردم بعد از اذان بخوابد، با ناامیدی در چت گوگل برایش زدم: بیداری؟
جواب داد بله، و من بی مقدمه پرسیدم: نسیبه! مگر ما از سنگیم؟
شکلک لبخند همیشگیاش را برایم فرستاد و گفت: نه، ما از خاکیم!
پی نوشت:
نسیبه بانو، رفیق و همدم این روزهای من البته بعد از زهرای عزیزم است.
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 93/4/13 - 6:32 ص : : : نظر
گفت: من به این نکته رسیده ام که اگر کسی بخواهد زود به نتیجه برسد، خیلی زود شکست می خورد! این سنت زندگی است، باید از طبقه اول به بالا بروی تا به سقف برسی،
وگرنه اگر میز را از تو بگیرند، چه چیزی بلدی که بتوانی با آن راهت را ادامه بدهی؟ اگر روزی آتش سوزی شد و تو در ساختمان بودی، راه ورود را نمی دانستی، چطور خودت را نجات
خواهی داد؟
آدم باید کار یاد بگیرد، جلو برود، اگر یک دفعه به جایی برسی، به همان عجله هم احتمال سقوط داری!
تمام مدت صحبتمان حواسم به دست هایش بود، به تصویرسازی ای که با دست هایش می کرد، اگر صدایش را نمیشنیدی هم، باز میتوانستی از تصویرسازی با دست هایش
نکته ها را بفهمی، اما به این جا که رسید، دست هایش روی دسته های صندلی قفل شد!
یک لحظه سکوت کرد، اما من درگیر حرفهایش شده بودم و یاد همان آیه افتادم که فرمود: کَانَ الإِنسَانُ عَجُولاً: آدمی تا بوده شتابزده بوده است (اسراء/11)
به چه آسانی میشود از بعضی آیههای قرآن درس گرفت و سقوط نکرد!
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 93/4/4 - 2:32 ص : : : نظر