بعد از دعواهای بسیار زیادی که داشتیم، قرار شد در خصوص اینکه من چندساعت کاری برایش زمان میگذارم، ساعت بزنم و آخر ماه تحویل بدهم، البته از قبل ساعت کاری را زده بودم اما وقتی تحویلش دادم کل گزارش را دید و رسید به جمع کل!
خنده معناداری کرد و گفت فقط 18 ساعت؟! حتی اگر ساعتی 10 هزار تومن هم حساب کنم باز هم به 200 هزار تومن نمی رسد!
باورم نمی شد، آنهمه دعوا و کل کل آخرش بشود 18 ساعت کاری! کل کار یک ماهه ام که بسیار هم منت گذار خودم برای این زمان گذاشتنم بودم.
هنوز هم باورم نمیشود اینقدر زمان کمی گذاشته بودم و آنهمه طلبکار بودم! اما حالا یاد نمازهایم هم افتاده ام، کلش را در روز و هفته جمع کنی 18 ساعت می شود؟ قرآن خواندم چند ساعت میشود، ساعت نه، چند دقیقه؟...
این روزها زیاد روی دیوارهای شهر میبینم: اقروا ما تیسر من القرآن (مزمل/20) خدایا توفیق بفرما...
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 93/4/29 - 6:42 ص : : : نظر
قبل از اذان با هم صحبت کرده بودیم، فکر میکردم بعد از اذان بخوابد، با ناامیدی در چت گوگل برایش زدم: بیداری؟
جواب داد بله، و من بی مقدمه پرسیدم: نسیبه! مگر ما از سنگیم؟
شکلک لبخند همیشگیاش را برایم فرستاد و گفت: نه، ما از خاکیم!
پی نوشت:
نسیبه بانو، رفیق و همدم این روزهای من البته بعد از زهرای عزیزم است.
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 93/4/13 - 6:32 ص : : : نظر
گفت: من به این نکته رسیده ام که اگر کسی بخواهد زود به نتیجه برسد، خیلی زود شکست می خورد! این سنت زندگی است، باید از طبقه اول به بالا بروی تا به سقف برسی،
وگرنه اگر میز را از تو بگیرند، چه چیزی بلدی که بتوانی با آن راهت را ادامه بدهی؟ اگر روزی آتش سوزی شد و تو در ساختمان بودی، راه ورود را نمی دانستی، چطور خودت را نجات
خواهی داد؟
آدم باید کار یاد بگیرد، جلو برود، اگر یک دفعه به جایی برسی، به همان عجله هم احتمال سقوط داری!
تمام مدت صحبتمان حواسم به دست هایش بود، به تصویرسازی ای که با دست هایش می کرد، اگر صدایش را نمیشنیدی هم، باز میتوانستی از تصویرسازی با دست هایش
نکته ها را بفهمی، اما به این جا که رسید، دست هایش روی دسته های صندلی قفل شد!
یک لحظه سکوت کرد، اما من درگیر حرفهایش شده بودم و یاد همان آیه افتادم که فرمود: کَانَ الإِنسَانُ عَجُولاً: آدمی تا بوده شتابزده بوده است (اسراء/11)
به چه آسانی میشود از بعضی آیههای قرآن درس گرفت و سقوط نکرد!
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 93/4/4 - 2:32 ص : : : نظر
عصبانی بود، حتما خون جلوی چشمانش را گرفته بود که فامیل و غریبه را از هم نمیشناخت اما کسانی که همراهش بودند و قبل از سفر همدلش بودند را خوب می شناخت.
جلو رفت و یقه پیراهن آشناترین را گرفت.
می گویند ریشش را گرفته بود، آشناترین هم ترسیده بود، برادرش بود اما باید چیزی می گفت که دل مرد عصبانی نرم شود، تا او بتواند از خود دفاع کند.
باید مهربانی را به یادش می آورد، غیض کرده بود، نمی توانست هرچه می خواهد بگوید...
شاید چشمانش را بسته بود و خدا به دلش انداخت تا بر لبانش جاری شد: یابن ام...: پسر مادرم...(طه/94)
نام مادر معجزه می کند، مثل آب روی آتش...
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 93/4/1 - 12:18 ص : : : نظر