گرسنه بود، گریه می کرد، نق میزد، بغلش میکردیم هم آرام نمیگرفت، مادر سنگ دلش هم بود، گفتم رحم کن بچه گرسنه است، گفت نه به شیشه خشک عادت کرده باید از سرش بیفته!
گفتم خب، می خواد بهش بده، گفت نه بعدا مشکل عاطفی پیدا میکنه و از من میپرسه که چرا قبول کردم درخواستشو!
بچه گریه میکرد، دلمون ریش شده بود و مادرش هم دیدم ریز ریز اشکش داره جاری میشه اما سرش را طرف دیگری گرفته بود و آروم تکرار میکرد: بچه باید شیر مادرشو بخوره!
خدایا تو هم از این سخت گیری ها داری؟
زیاد طول نکشید، بچه 2-3 ماهه به بغل مادرش برگشت، ما کی برمی گردیم ها؟
ماه مهمونیت آدم نشیم پس کی آدم بشیم؟
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 92/4/30 - 2:25 ص : : : نظر
طبق عادت همیشه اش وسایل کیفم را بهم ریخت و وقتی خیالش راحت شد که خوردنی دیگری ندارم که بتواند بچشد، شروع کرد به جمع کردن محتوای کیف. خودش هم فهمید که همه چیز را نامرتب گذاشته، با نگاه معصومش بدون هیچ حرفی کمک خواست، منهم فقط یک جمله گفتم: ببین آن هایی که مهم است را در زیپ داخلی بگذار.
به خیالم الان پول ها را می گذارد یا حداقل کارتهای اعتباری را، اما از بین آنهمه وسیله رنگارنگ فقط یک چیز را در آن جا گذاشت، «قرآن» را.
خندیدم و گفتم: نه، ببین آن هایی که گرانبها هستند و احتمال دارد که دزدیده شوند، را بگذار.
با همان چشمان معصومش، طوری نگاهم کرد که از خودم خجالت کشیدم، پرسید: قرآن از همه مهمتر است، یعنی قرآن را کسی نمیدزد؟
جواب محکمی بود، قرآن را از کیفم برداشتم و بازش کردم: وَ قَالَ الرَّسُولُ یَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هَذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا: و پیامبر [خدا] گفت پروردگارا قوم من این قرآن را رها کردند (30/فرقان)
خدایا به تو پناه می برم از اینکه قرآن روز قیامت از ما شکایتی به تو بیاورد.
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 92/4/8 - 12:21 ص : : : نظر