وجوه اشتراکمان آن زمان زیاد بود، تجرد، 22سالگی، تاریخ عروجت بسیار شبیه تاریخ ورودم بود و زمان آشنایی با تو همان زمان پرکشیدن تو بود. تو در 22 سالگی به آسمان رفتی و من در همان سن تازه با تو آشنا شدم.
تمام ویژگیها را داشتی و بهترین الگو در همان سن و سالم! و به عشق تو همه چیز را خواستم و دعای هر روزهام این شد که بیشتر شبیه تو شوم و اینقدر این خواسته در من شدت گرفت که سالها روز میلادم را از یاد میبردم و ثانیه ها برایم روز عروجت را رقم میزدند.
سفر به جنوب برای من تجدید عهد هرساله با تو بود که در 59/10/16 رفتی و من بعد از تو در همان روز و ماه به دنیا آمدم و روح من شدی برای همیشه!
این روزها که همه عازم مناطق عملیاتی جنوب هستند، دلم هوای تو کرده اما دوست ندارم بیایم، دوستتر دارم که تو بیایی!
نمیدانم هر کس تفسیرش از زنده بودن شهدا چیست اما بیشتر میخواهم که تفسیرش این باشد که اگر بخواهی میتوانی بیایی! روح من از هویزه تا تهران برای تو راهی نیست...
وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ: هرگز کسانى را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده اند که نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند. (آل عمران/169)
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/11/29 - 1:1 ص : : : نظر
دوستش داشت، لحظه لحظهی عمرش را به او فکر کردهبود، همهی جاهای خالی زندگیش را آرزوی حضور او پر کرده بود، هر دویشان اینگونه بودند. نه ابراز علاقهای شده بود و نه حتی حرفی زده بودند اما همه میدانستند که همدیگر را میخواهند و منتظر بودند که یک روز این قفل شکسته شود و شد.
بعد از ده سال، علاقه ی در دل به زبان آمد و رابطهای شکل گرفت، اما به بیش از یک ماه نکشید که فهمیدند به درد هم برای یک عمر زیر یک سقف بودن نمیخوردند، از هم رویا ساخته بودند و واقعیت چیز دیگری بود! همه چیز تمام شد، به همین سادگی و به همین تلخی!
پسر دوست داشت رابطه شکل دیگری بیابد، شکلی غیرشرع و فکر میکرد دختر به اینهمه سال عاشقی با این پیشنهاد موافقت میکند اما دختر نخواست، پس قرار شد جمله آخر را بگویند.
پسر ناباورانه آرزو کرد که خدا بهتر از او را به دختر بدهد و دختر هم همین را از خدا خواست ولی جمله آخرش این نبود، گفت: راضی به رضای خدایم! و با دلش گفت: این هم آزمایش الهی است و من مطیع امر اویم و تکرار کرد: اَحْسِبَ النّاسُ اِنْ یُتْرَکُو اَنْ یَقُولُوا آمنَّا وَ هُمْ لایُفْتَنُونَ: آیا مردم پنداشتند که تا گفتند ایمان آوردیم رها می شوند و مورد آزمایش قرار نمی گیرند؟(عنکبوت/2)
و صدای فریاد شیطان را شنید.
* برداشت آزاد از عشقی زیبا
نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/11/6 - 2:57 ص : : : نظر