سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از بلاگ تا کربلا -->

مکانیزاسیونبچه که بودم، یکی از تفریحات من و بچه‌های محل، دویدن زیر باران در کوچه‌های خاکی محله‌‌مان بود. دوستش داشتم، حتی زمانی که خاک های محله‌مان از نم باران به گل می‌نشست و گاهی تا زانو گِلی می‌شدیم. کوچه‌مان هنوز جوی آب نداشت، آب هم نداشتیم،‌ پسرها دنبال تانکر‌های آب می‌دویدند، تفریحات آن موقع عجیب بود، اما کوچه‌هایمان تمیز بود و با همسایه‌ها مشارکت زیادی داشتیم. مردها برای پر کردن آب تانکر و گاهی اوقات آب بیشتر گرفتن و زن‌ها برای تمیزکردن کوچه خاکی.

 بزرگتر که شدم، از جمله برنامه‌های ترک نشده‌ام، پیاده روی زیر نم باران، در خیابان‌های محله‌مان بود. آسفالت‌های خیابان های محله‌مان، که وقتی باران رویش سرازیر می‌شد، تلفیقی از بوی باران و قیرهای تازه، فضا را عجیب شاعرانه می‌کرد. در آن فضا بعضی زن‌های محله به بهانه‌ی جارو کردن جوی‌های آب که هر روز صبح تمیز می‌کردند، جارو به دست می‌آمدند زیر باران و مردها باران که تمام می‌شد، تازه یادشان می‌افتاد که زباله‌ها را باید جلوی در بگذارند، می‌آمدند و بوی تازگی هوا را با بوی زباله‌ها مخلوط می‌کردند و معجون عجیبی می‌شد پس از باران!

آن موقع کارگران شهرداری با ماشین زباله جمع کنشان، ساعت 9 به بعد می‌آمدند و اگر آخر ماه، ماهیانه نمی‌دادیم، دیگر سطل آشغالمان را هم نمی‌دیدیم. می‌انداختند داخل ماشین، قاطی آشغال‌ها و دیگر سطل‌ها! و کوچه‌هایمان شب‌های آخر ماه به خاطر گرفتن ماهیانه، تمیزتر از همیشه بود.

 اما الان چندسالی است که باران روی آسفالت‌های تازه، صندلی‌های سنگی، چراغ‌های لوکس و زیبا که فضای دونفره را به تصویر می‌کشد،‌ می‌بارد. کارگران شهرداری، جوی‌های آب را همیشه جارو می‌کنند و زباله‌ها سر خیابان در سطل‌ها جای می‌گیرد و اگر جلوی خانه‌ای، جوی آب گرفته باشد،‌ نه برای صاحب‌خانه مهم است و نه برای همسایه‌ها، آنقدر خواهد ماند که کارگرشهرداری گذرش بیفتد، ببیند و راه را باز کند. کسی حس نمی‌کند که شاید کیسه زباله‌اش باز شده و تا چندقدمی‌اش زباله‌ها به زمین ریخته! چه اهمیتی دارد؟ کارگر شهرداری تمیز می‌کند! بچه‌هایی که با شادی و شوق از مدرسه می‌آیند و زباله‌های میان‌وعده‌های خود را، کنار دست والدینشان، در خیابان می‌ریزند به خیال آن‌که این‌ها مسئول ریختن زباله‌اند و کارگران شهرداری مسئول جمع کردندش! که جمع‌ هم می‌کنند،‌ تمیز هم می‌کنند، خیلی سریع و زود.

اما من همان کودک کوچه‌های خاکی هستم که از این مکانیزه شدن‌مان دلگیرم! این بی‌تفاوتی را که می‌بینم،‌ با خودم فکر می‌کنم که نکند ما فراموش کرده‌ایم که در تمیزی شهر سهم داریم؟ یا نکند این تکلیف از روی دوش ما ساقط شده است و من بی‌خبرم؟ و مدت‌هاست که شعار «شهرما خانه‌ی ما» که به طنز می‌گفتیم«شهرداری صاحب‌خانه‌ی ما» به گوشم غریبه شده است!

دستم به کیبورد است که به ذهنم می‌رسد:«أَ یَحْسَبُ اْلإِنْسانُ أَنْ یُتْرَکَ سُدًی؛ آیا انسان پندارد که آزاد و رها و بی مسئولیت است؟» (36/قیامت)

 

 


  • کلمات کلیدی : تلخیات
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/10/15 - 2:1 ص : : : نظر


    سال‌هاست که شعرش را خوانده ام، گاهی می‌خواندم و هرکه می‌شنید، می‌گفت: یعنی چه؟ خودم هم نمی‌دانستم! ولی این چند روز بیشتر می‌خوانم، بیشتر فکر می‌کنم، بیشتر مصداقش در ذهنم می‌آید! این روزها بیشتر فکر می‌کنم که چرا نه در پی عزم دیار خود باشم؟رعد و برق

    زیاد می‌گویم که من ترجیح 50 به 500 می‌دهم! ترازوی من با بقیه فرق دارد! کسی می‌فهمد، نمی‌فهمد، نمی‌دانم، مهم هم نیست!

    همه‌ی این‌ها فقط بعد از شنیدن چند جمله بوده که مثل رعد و برق مرا گرفته است! نامردی بعضی مردم! چیزهایی که می‌شنوم و فکر می‌کنم با چه چیزی و به چه قیمتی باید معامله کرد؟

    هر از گاهی این چنین اتفاقاتی می‌افتد و من فکر می‌کنم که کدام درست است؟ و کدام را باید ترجیح داد!

    مثل رعد و برق که بعدش باران رحمت الهی است، باز رعد و برق به جانم افتاده!

    هُوَ الَّذِی یُرِیکُمُ الْبَرْقَ خَوْفًا وَطَمَعًا ...: اوست کسى که برق را براى بیم و امید به شما مى‏نمایاند ...(رعد/12)


  • کلمات کلیدی : تلخیات، قرآن
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/4/15 - 11:52 ص : : : نظر


    نخواستی،‌ لیاقت نداشتم، قابل نبودم، در حد این حرف‌ها نبودم، در حد همان بچگی‌های کودکانه بودم؟اشک

    هرچه که بود، لیاقت ندادی! 

    می‌دانستم برای تو بودن، لیاقت می‌خواهد ولی هیچوقت فکر نمی‌کردم لایق نباشم! آن‌هم در ماه شعبان، ماه مهمانی! این چنین میزبانی هستید شما؟

    یادت باشد، من‌که یادم نمی‌رود، دلم را شکستی!

     

    ولی خوشحالم که در این حد قابل دانستی که بفهمانی هنوز خالص نشده‌ام و من خواهان تو شدن هستم، این‌ها بهانه است، اله من.

    قُلْ إِنِّی أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ مُخْلِصًا لَّهُ الدِّینَ : بگو من مامورم که خدا را در حالى که آیینم را براى او خالص گردانیده‏ام بپرستم (الزمر/11)


  • کلمات کلیدی : تلخیات، قرآن
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/4/12 - 9:50 ع : : : نظر


    گوشی زنگ خورد و نگاه کردم. شماره‌ی مامان بود، مادرم که مدت‌هاست صدایش را نشنیدم، شاید خدا خواسته بود یکبار دیگر صدایش را بشنوم!تلفن

    چشمانم را بستم، قلبم به تندی می‌زد، یعنی چه چیزی می‌خواست بگوید، می‌دانستم دعوایی نمی‌خواهد بکند، هیچوقت نمی‌کرد، همیشه مهربان بود، حتی در اوج عصبانیت!

    شاید دست‌هایم می‌لرزید، نمی‌دانم، اما پاهایم را که حس‌نمی‌کردم!

    گوشی زنگ‌ می‌خورد، روی گوشی نوشته بود مامان!

    چهره‌اش را در ذهنم تصور کردم و دکمه گفتگو را زدم.

    صدای خواهرم بود، گوشی اش را گم‌کرده بود و چون کار فوری داشت با گوشی مامان زنگ زده بود!

    مادر مدت‌هاست که به مهمانی خدا رفته‌است! مدت‌ها و من هنوز نتوانسته‌ام باور کنم که: کُلُّ نَفْسٍ ذَآئِقَةُ الْمَوْتِ ...: همه کس مرگ را می‌چشد (عمران/185)


  • کلمات کلیدی : تلخیات، قرآن
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/3/9 - 11:30 ع : : : نظر


    صدایش می‌لرزید، مشخص بود که گریه کرده است، می‌گفت: این را تا شش سالگی بزرگ کردم، همسرم که از دنیا رفت، خانواده اش به زور بچه‌هایم را از من گرفتند و بعد از 18 سال با دیگر بچه‌هایم برگشت و سه سال است که نزدیک خانه‌مان زندگی می‌کنند. نگرانش هستم، کسی را به همسری انتخاب کرده که مناسبش نیست ولی نمی‌گذارد   حرف بزنم!پسرم

    می‌گوید: تو مادر من نیستی، تو فقط من را به دنیا آوردی! 

    آن یکی را هم که پسر شوهر دومم است، از 8 سالگی بزرگ کردم بعد از 12 سال می‌خواست ازدواج کند، کسی را پسندید که مناسبش نبود، خواستم جلویش را بگیرم ولی نگذاشت!

    گفت: مادر من همان است که مرا به دنیا آورده و به انتخاب مادرش دختر را گرفت!

    من چه گناهی کرده ام؟

    دلم برایش سوخت، برای خودم و حتی برای آن دو پسرش و مدام این آیه در ذهنم تکرار می‌شد: «اَلاّ تُشرِکوا بِهِ شیــًا وبِالولِدَینِ اِحسـنـًا:‌ چیزى را شریک خدا قرار ندهید و به پدر و مادر خود نیکى کنید.» (انعام/151)

     


  • کلمات کلیدی : تلخیات، قرآن
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 90/3/5 - 2:46 ع : : : نظر

    <      1   2   3   4   5      >